آرام ما؛ موسیقی

پیش نوشت یک: حرفهایم پراکنده اند.  اصراری به درست بودن آنها ندارم، چه آنها نظر شخصی من هستند و خطا و سوگیری در آنها وجود دارد.

پیش نوشت دو: این متن را حین گوش دادن به قطعه ی گذشته های دور آرمان نهرور نوشتم.

 

از من اگر بپرسند کسی که از موضوع مزمنی رنج میبرد برای آرامشش چه باید کرد، میگویم نمیدانم، یعنی فکر میکنم برای خودم تا حدودی میدانم اما شاید برای او مفید و کاربردی نباشد ولی یکی از راههایش اینست که بعد از فریاد زدن، داد و بیداد کردن و فحش دادن به زمین و زمان در خلوت، موسیقی بی کلام گوش کند. موسیقی آرام بی کلام، اعجاز میکند. از پتدین و مورفین هم بهتر عمل میکند. آدم را مجبور میکند به آرام شدن. وسوسه ای است که نمیشود در برابرش مقاومت کرد.

یادم می آید در زمان دانشجویی با مربی حرفه ای تربیت بدنی مان رفته بودیم یکی از کوهپایه های اطراف کرج. از گیاه، درخت، آب حرفهای جالبی میزد. میگفت وقتی آب مینوشید، با آب عشقبازی کنید. فکر میکنم با موسیقی هم میشود عشقبازی کرد.

موسیقی بی کلامی که آرام جان باشد، شاید غم را از بین نبرد اما به غم معنی میدهد،به اینکه می پذیریش این غم را. به اینکه اگر آن غم نبود شاید تو هم این آدم زخم خورده ی قوی ای نبودی که الان هستی. (احساس میکنم این حرفم شبیه حرفهای شعارگونه ایست که حال آدم را بد میکند اما بعضی غمها می آیند که بمانند، خانه شان در ماست و ماندنشان ما را بعدها قوی و عمیق میکند.)

موسیقی آرام بی کلام برایم بسیار شگفت انگیز است. یکی از شگفتیهای آن را که بارها دیده ام، تاثیرش روی بیماران و همراه بیماران در حین انتظار است. آرام و با حوصله منتظر میمانند، با کمترین تنش. اما به وفور دیده ام وقتی جعبه ی جادویی روشن است، تنش و بی قراری بیشتر میشود.

 

کوتاه اینکه دنیا بدون موسیقی چیزی کم داشت.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نسرین سجادی

رد شویم یا بمانیم؟

داستان کوتاه ساعت من نوشته ی مارک تواین، از کتاب تلاش مذبوحانه با ترجمه ی مهرداد وثوقی، درمورد شخصیست که ساعتش را بسیار دوست دارد. ساعت بعد از هجده ماه کار کردن، از دستش به زمین می افتد. برای اینکه خیالش راحت شود که بلایی بر سر ساعتش نیامده، آن را پیش بزرگترین ساعت ساز شهر میبرد تا میزانش کند. ساعت ساز بدون توجه به حرفهای صاحب ساعت که ساعتش نیازی به تعمیر ندارد آن را تعمیر میکند. پس از آن تعمیرات پی در پی نزد ساعت سازهای مختلف، سرانجام ساعتی که دویست دلار خریده، هزینه ی تعمیرش برایش ده برابر میشود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نسرین سجادی

وقتی که میشود بهترش را به کار برد

مدتیست در نگارش از کلمه ی "خوب" استفاده نمیکنم. احساس میکنم دیگر کلمه ی خوب نمیتواند آن چیزی را که میخواهم و در ذهن دارم منتقل کند.
او دختر خوبیست. خوب از چه نظر؟ زیباست؟ داناست؟ خجالتیست؟ مهربان است؟ یا چی؟
فلان کتاب، کتاب خوبیست. از چه نظر؟ کتابی خواندنیست؟ کتاب ارزانیست؟ کتابیست که ارزش خواندن دارد؟ کتابیست که نویسنده ی معروفی دارد؟

فلانی دوست خوب من است. از چه نظر؟ رازدار است؟ با محبت است؟ شبیه خودم است؟ باوفاست؟ اهل مطالعه است؟
نوشتن خیلی خوبست. از چه نظر؟ از نظر تقویت نگارش؟ از نظر تقویت مهارت تایپ کردن؟ از نظر تحلیل و تفکر؟
نمیدانیم.فقط میدانیم احتمالا ویژگی مثبتی را داریم بیان میکنیم، البته اگر دچار خطا نشده باشیم و معنی "خوب از نظر من" با معنی "خوب از نظر شخصی دیگر" تفاوتی نداشته باشد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نسرین سجادی

مشنو ترهات او که بیمار/ پر گوید و هرزه روز بحران

پیش نوشت: خواندن این متن هیچ ارزشی ندارد و شاید احساس خوشایندی ایجاد نکند. میشود آن را خوانده شده در نظر گرفت و نخواند.

به هیچ کس و هیچ چیز احساسی ندارد. هرچه هست بی تفاوتی است. جمله ای در مورد دوست داشتن میخواند با خودش میگوید خب که چه؟ نمیداند این حس از کجا آمده؟ این بی رحمی، بی رحمی به احساس، به آدمها. چرا برایش مهم نیست؟ فکر میکند اینطور کمتر در خطر است. کمتر عذاب میکشد و زخمهای کمتری برمیدارد.

از اینکه آدمها آنقدر با تعارف و دروغ، قربان صدقه ی هم میروند حالش بد میشود.

قلبش بی رحم شده، باید کمی رقیق کند این قلب قسی را. اشکال کار کجاست؟ به او اگر بود همه چیز را ول میکرد و میهشت و میرفت. زندگی طاقتی میخواهد و شاید حماقتی. حماقتی که بشود این زندگی را دانست اما نفهمید. خودش هم میداند حرفهایش یاوه است. اینها را نوشته که خودش را توجیه کند.

کرمهای مغزش در هم می لولند. ترهات مغزش از اینهاست. سرش را میکوبد به دیوار. کمی آرام گرفته. به بودن یا نبودن فکر میکند. باید برود. بگریزد از این دیار آشوب. چرا انسان در رنج است؟ اما انسان خود رنج است. آدمی که رنج آدمی دیگر است. تاسف انگیز است. باید از این رنجها رها شود. چه باید کرد؟

چقدر خزعبلات نوشته. مبهوت نشسته. خودش است و رنجهایش.

 

پی نوشت: عنوان نوشته بیت شعری از خاقانی شروانی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نسرین سجادی

ادبیات و استعاره

 

پیش نوشت: ادبیات برای من تا حدودی شبیه زیتون است. رفته رفته به آنها علاقه مند شدم و اکنون طعم لذت بخشی برایم دارند.

یکی از آرایه های ادبی ادبیات، استعاره (Metaphor) است. هرچند استعداد زیادی در تشخیص استعاره در شعر ندارم اما از خواندنش لذت میبرم.

"سیر استعاره در شعر امروز ایران" با تحقیق و نگارش سید مینا مصطفوی کتابی است که با نگرشی بر اشعار بزرگان شعر معاصر ایران، نیما، اخوان ثالث، سهراب سپهری، نادر نادرپور و احمد شاملو استعاره را توضیح میدهد.

زحمت و پشتکار زیادی برای تحقیق و نگارش این کتاب کشیده شده است.

(این را از کتاب فهمیدم که تاریخ و روزگار یک ملت چقدر میتواند روی اندیشه و شعر آن دوره تاثیر بگذارد.)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نسرین سجادی

کتابی که میخواستم بنویسم

 

نوجوانیست و توهم دانستن و کتاب نوشتن!

کتابهایی را که در زمان شانزده هفده سالگیم خوانده بودم، بسیار دوست داشتم، چون برایم دنیای زیبایی ساخته بودند. هرچند الان که فکر میکنم میبینم میتوانستم گزینه های بهتری برای خواندن پیدا کنم.

تا آنجایی که یادم می آید اولین رمان خارجی که خواندم پیامی در بطری نیکلاس اسپارکس بود، آن را دوستم به من قرض داده بود و آن را موهبتی میدانستم. (بگذریم از اینکه فکر میکردم نویسنده یک زن است. بعدها که فهمیدم نیکلاس اسپارکس مرد است، معادلات ذهنم به هم خورد.لبخند)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نسرین سجادی

شمس و تفکر سیستمی


مجله ی داستان همشهری بخشی دارد به نام بسم الله که جمله های کوتاهی را از بزرگان شعر و ادب ایران برای آغاز مینویسد.

جمله ی شهریور ماه، از مقالات شمس تبریزی بود: "سخن درویش را پاس دار که او نتواند با تو سبب را گفتن."

صفحه ی مربوط به این جمله را در این وبلاگ پیدا کردم. نثر سنگینی دارد و فراتر از ذهن محدود من است.

محمود دولت آبادی در مورد شمس میگوید: "هرگاه اندیشیده ام درباره سخن «شمس» نکاتی بنگارم، دست و دلم را لرزه ای دیگر فرو گرفته است جز آن همواره تپیدن. چرا؟ جواب محال است الا که بگویم از پرهیب سخن آن نابهنجار و بی قرار آدمی که او بود، در بیم شده ام. بیگانه نیستم با کلام حکیمان و راشدان، لیکن او «دیگر» است و همین دیگر بودن «شمس» دست نایافتنی است؛ زیرا به قرار نیست و بر یک مقام می به نایستد تا او را به نشانی شاخص بتوان شناخت. (+)

جسارت بزرگیست که منِ بیگانه با کلام حکیمان و راشدان، در مورد کلام شمس چیزی بنویسم اما برداشت ناقصم از این جمله همان مفهومی است که محمدرضا شعبانعلی در فایل صوتی تفکر سیستمی در مورد حکمت به آن اشاره کرده بود. چیزهایی که به صورت منفرد آنها را درک نمیکنیم اما اگر از نگاه دوراندیشانه و جامعه نگرانه به آنها توجه کنیم، دلیلی برای آن خواهیم یافت. که درویش آخر قصه را میداند اما ما فقط بخشی از آن داستان را میدانیم و برداشت خود را به همه ی داستان ربط میدهیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نسرین سجادی

تجارت یعنی پیداکردن آدمهای خوب

بیماری داشتم خانمی بود بسیار محترم. حدود چهل و پنج ساله به نظر میرسید و برای انجام تصویربرداری به مرکز ما مراجعه کرده بود. وقتی دفترچه ی بیمه اش را دیدم، سن واقعیش بیشتر از پنجاه سال بود. در جواب حدسم در مورد سنش خندید و گفت شما مرا امیدوار میکنید.

بسیار مهربان هم بود و فکر میکرد من هم مانند او مهربانم. با حرفها و تعریفهایش بسیار خجالت زده ام کرد.

از تهران آمده بود و از شهرم تعریف میکرد. فکر میکردم شوخی میکند و آن دو را صرفا باهم مقایسه میکند و او هم مثل من ترجیحش این شهر نیست. اما از حرفهایش کاملا مشخص بود از شهرم خوشش آمده. میگفت زندگی در اینجا راحت تر است، سفرها و شهرهای زیادی رفته و این شهر مردم اصیل و فرهنگ خوبی دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نسرین سجادی

ما در کجای این بی کرانیم؟

 

دوستی داشتم و دارم که به ستاره شناسی بسیار علاقه مند بود و قصد داشت یک تلسکوپ بخرد. من هم آن زمان بر اثر جو زدگی فکر میکردم به این حوزه علاقه دارم. چند کتاب در این مورد ورق زدم، اما جذب آنها نشدم. الان که فکر میکنم میبینم شاید ذهن کوچک و محدود من، توانایی درک علم ستاره شناسی را نداشته است اما همچنان به ستاره ها و آسمانی که به نظر بی انتهاست، علاقه دارم.

امروز دوست دیگری فیلمی که مربوط به کیهان و سیاره ها و زمین بود، برایم فرستاد و باعث شد یاد دوست دوستدار ستاره شناسیم بیفتم.

در این فیلم، کارل ساگان ستاره شناس و نویسنده آمریکایی از نقطه آبی کمرنگی در این کیهان بی کران حرف میزند که زمین نام دارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
نسرین سجادی

یک پاراگراف کتاب

دارم کتاب "نامه های عاشقانه جویس به همسرش نورا" ترجمه ی غلامرضا صراف، نشر نیماژ را میخوانم.

جویس در یکی از نامه ها برای نورا مینویسد: " [...] صِرف یاد آوردن تو مرا با یک جور خواب سنگین از پا در می آورد؛ انگار انرژی ای که برای ادامه ی اختلاط نیاز است، دیری است که در من باقی مانده و خودم را پیوسته در حال لغزیدن در سکوت می یابم. از جهتی برایم مایه تاسف است که حرف چندانی باهم نداریم و با وجود این میدانم چقدر بیهوده است اعتراض، چه به تو، چه به خودم؛ چون میدانم وقتی دفعه ی بعد تو را ببینم،لبهایمان بی صدا خواهند شد. می بینی چطور در این نامه ها بنای وراجی کردن میگذارم؟ [...] "

واقعا چرا اینطور است؟ چرا وقتی با کسی که دوستش داریم و او هم ما را دوست دارد در نوشتن، در نامه، این همه حرف داریم و مینویسیم اما وقت دیدن ساکتیم، خاموشیم و بی صدا؟ مگر مغز همان مغز نیست؟ مگر کلمه بلد نیستیم؟ این چه چیزی است که ما را به حرف نزدن تشویق میکند؟

آن وقت شبیه انسان احمقی میشویم که حرفی برای گفتن نداریم. حرف داریم اما انگار زبانمان در آن لحظه ها سکته کرده.

و بعد، بعد از پایان دیدار، چه قدر حرف میزنیم با او، با خودمان.

و در نامه ای یا پیامی، چیزهایی را که با زبان نمیتوانسته ایم بگوییم، برایش مینویسیم. چیز شگفتی است.

انگار احساس جای کلمه را میگیرد. گاهی قوی تر از کلمه ها، احساس است. احساس این قدرت را دارد که میشود بدون کلمه حرف زد و گوش کرد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نسرین سجادی