وحید نصیری از دوستان عزیز متممی، در کامنتی مربوط به پست "چطور به تنهایی سفر کنیم و لذت ببریم؟" بحث جالبی رو مطرح کرده. "خود بودن"، چیزی که بعضی وقتها دوست داریم باشیم اما به دلایل زیادی نمیتونیم و یا نمی خواهیم.

دوست داشتم کامنت ایشان و نظر شخصیم را اینجا بنویسم.

"نسرین عزیز سلام 
تنهایی سفر کردن حس غریب و اما در عین خال جالب و آموزنده ای می تونه باشه.
خیلی خیلی دوست دارم تجربه اش کنم.
اما
واقعا نمی تونم بگم ایران فقط اینجوریه ولی مثل اینکه ( به استناد نظریه های شخصیت دوان شولتز) این خود نبودن بیشتر تو جوامع جمع گرا پیدا میشه. ما یا باید ذهنیت و فلسفه و پینش فردیی مون رو به کل تغییر بدیم یا اینکه هر کاری هم که کنیم یک امر موقته باز هم بر می گردیم به همون حالت عادیمون.
مثلا وقتی شعر زندان مولوی رو می خونی وفتی دقیق فکر می کنی می بینی که بله بیشتر دشواری های ما از همین امری که حضرت مولوی گفته ولی خوب این احساس شعف از شنیدن این شعر کجا تا عمل کردن به توصیه مولانا کجا فاصله از ماه من تا ماه گردون و...
ولی با اینحال نا امیدم نیستم اگرم به این استقلال و بی نیازی هم نرسم تلاشم رو می کنم که خودم باشم.
به قول استاد ملکیان حداقل انقدر شحاعت داشته باشیم که وقتی مثلا آهنگهای آقاسی رو هم دوست داریم نگیم این آقا رو نه می شناسیم نه آهنگی ازش رو دوست داریم( بر فرص مثال ) و ما کمتر از شچریان رو نخواهیم شنید اگر بتونیم از اینجاها شروع کنیم شاید به تدریج در موارد جدی تر هم مستقل تر و خودتر بشیم.( شاید هم نشیم)
این خود نبودن احتمالا این روزها بدتر هم خواهد شد این روزهایی که با نزدیک تر شدن انسانها در لحظه لحظه های زندگی ( و در عین حال دور شدن از هم) انسانها در قالب دسته های قابل تمیز دارن هر چه به سمت شبیه شدن به هم پیش می رن.
مثلا یک زمان هم می خواستن مهندس بشن حالا این روزها همه می خوان استراتژیست محتوا بشن ! فردا هم که گند اینجا در اومد معلوم نیست همه با هم بخواهند چه بشوند.
ببخشید اگر حرفهایم گنگ بود احتمالا خودم در عین حال که می دانستم چه می خوام بگم نمی دونستم که چه جور بنویسم."

 

سلام وحید عزیز. ببخش که اینقدر دیر جواب می دم. چند روزی از لپتاپم دور بودم.

ازت ممنونم که نظرت رو برام نوشتی و باعث شدی بهش فکر کنم. حرفهایی که فکر می کنم ممکنه دغدغه ی بعضی از ما باشه اما جرات بیانشون رو نداریم. جرات اینکه خودمون باشیم. چون می ترسیم از اون جمعی که هستیم، طرد بشیم. چون نمی خواهیم معمولی به نظر برسیم. نمی خواهیم به قول استاد ملکیان که گفتی، از گوش دادن به موسیقی ای نام ببریم که در جمع و آشکارا از گفتنش واهمه داریم. چون ممکنه به ما انگ امّل بودن بزنن. چون ممکنه ما هم مثل دیگران عامه پسند باشیم. چون نمی خواهیم کنار گذاشته بشیم.

توی این شرایط، درون و بیرون ما در تعارضه. چون ما خودمون نیستیم. ما در خلوت، کارها و رفتارهایی انجام می دیم و فیلمها و موسیقی ای می بینیم و گوش می دیم که در بیرون حتی ممکنه بگیم ما اسم اونها رو نشنیدیم. منظورم رعایت آداب اجتماعی و گوش دادن به فراخود نیست، منظورم دوگانه رفتار کردن و فریب دادن خودمون و دیگرانه. چرا؟ فکر می کنم یکی از دلایل مهمی که خودت گفتی، جوامع جمع گراست. ما در جامعه ای زندگی می کنیم که نظر و تایید دیگران بیشتر از نظر خودمون برامون اهمیت داره. چرا؟ عزت نفسمون کمه؟ خودمون رو باور نداریم؟ اینطوری تربیت شدیم؟ ملاک خوشحالی ما، خوشحالی دیگرانه؟ خواسته های دیگران، تبدیل به خواسته های ما شده؟ نمی دونم، شاید اینها باشه و البته دهها دلیل دیگه که نمی دونم.

"این خود نبودن احتمالا این روزها بدتر هم خواهد شد این روزهایی که با نزدیک تر شدن انسانها در لحظه لحظه های زندگی ( و در عین حال دور شدن از هم) انسانها در قالب دسته های قابل تمیز دارن هر چه به سمت شبیه شدن به هم پیش می رن."

فکر می کنم این حرفت رو می فهمم. احتمالا ما نمی خوایم از دیگران عقب بمونیم. ما می خواهیم خودمون رو شبیه اکثریت جماعت بکنیم. ما کمتر به این فکر می کنیم که آیا این مسیر، مسیر مناسب من هم هست یا نه. آیا با علایق و اشتیاق درونی من همخوانی داره یا نه. آیا واقعا این خود من، این راه رو انتخاب کرده.

شاید یکی از دلایل دیگه اش، ترس از روبرو شدن با خودمون و تنهایی هست. ما خودمون نیستیم چون می خواهیم با دیگران باشیم و از این تفرد خودمون فرار کنیم.

امروز جمله ای در متمم از اروین یالوم بزرگ خوندم که یاد کامنتت افتادم؛

"برای داشتن رابطه ی درست با دیگران، نخست باید رابطه داشتن با خود را بیاموزیم.

اگر نتوانیم با تنهایی خود کنار بیاییم، دیگران را نیز در رابطه ها، صرفا به سپری در برابر تنهایی خویش تبدیل می کنیم."

فکر می کنم کسانی که خودشون نیستن، هنوز نتونستن مسئله ی خود و تنهاییشون رو با خودشون حل کنند. جوابش رو در دیگران جستجو میکنند و چون براش راه حل آرام بخشی پیدا نمی کنند، به دیگران متوسل میشن و همین باعث میشه دیگه خودشون نباشن و فکر میکنم برای همینه که این به دست آوردن آرامشِ کنار دیگران، براشون "موقتی" میشه.

باید اعتراف کنم در مواردی یکی از این آدما خودم هستم. اما خوشحالم که باعث شد یه "تمرین خود بودن" انجام بدم و خودم باشم با همه ی عیب و ایرادهایی که دارم.

بازهم ازت ممنونم که باعث شدی در مورد این دغدغه ام فکر کنم و بنویسم.

شعر زندان مولانا رو با صدای محسن چاوشی گوش دادم و لذت بردم. (داشتم در مورد این شعر جستجو می کردم که متوجه شدم محمدرضا شعبانعلی عزیز در این پست درموردش نوشته)

فکر می کنم ویران کردن و ساختن دوباره ی خود، مثل خود بودن، جسارت، شجاعت و صبر می خواد.