پیش نوشت: این پست، یک نوشته ی پراکنده و احتمالا گیج کننده ای است در مورد رمانی از مصطفی مستور، یادداشتهایی هستند که در حاشیه ی صفحه های کتاب نوشته بودم و دوست داشتم آنها را اینجا ثبت کنم.

کتاب عشق و چیزهای دیگر مصطفی مستور را در حالی خریدم که قصد خرید کتاب نداشتم و فقط مشتاق نگاه کردن به دنیای به ظاهر ساکت کتابها بودم. نمی دانم کتاب چه کششی داشت، به خاطر نام "عشق و چیزهای دیگر" بود یا حرف خانم فروشنده ی مهربان که گفت این کتاب تازه چاپ شده یا قیمت پایین کتاب. هرچه بود آن را خریدم و خواندم.

نام مصطفی مستور را به واسطه ی ماهنامه ی همشهری داستان و مترجم بودنشان و جمله های کوتاهی که از او خوانده بودم، شنیده بودم و طبیعتا ذهنیتی که از او داشتم با خواندن همین چند جمله ی کوتاه بود. وقتی خواندن کتاب را تمام کردم، فهمیدم چقدر من می توانم توهم دانستن و غلط دانستن داشته باشم. اینکه یک نفر با خواندن چند جمله ی کوتاه از یک شخص، فکر کند او را می شناسد، در حالیکه آثار و کارهای او را ندیده و نخوانده.

داستان در ظاهر در مورد مردی است که عاشق دختری می شود که برایش همه چیز است، برای او آب و هوا و نان و معنا و مرکز جهان است.

اوایل داستان بهشت است و بعد برزخ می شود و بعدتر، جهنم و سرانجام به دنیای واقعی باز می گردد، دنیایی که ظرفها در سینک ظرفشویی روی هم انباشته شده اند و راه آب سینک بسته شده.

داستانی که فکر می کنم می گوید هرکسی باید در زندگی یک معنا داشته باشد. معنایی که ادامه دادن زندگی برایش قابل تحمل باشد. برای هانی، شخصیت اصلی داستان، عشق است؛

" پرستو برای من نان بود. مثل متفورمین و انسولین بود برای بیمار دیابتی.[…] کریم جوجو درست می گفت، پرستو برای من نان بود و دارو و البته آب و معنا. "

فکر می کنم عشق به خودی خود، معنا را در خود دارد. برخلاف چیزهای دیگر که معنا را باید در آنها جستجو کرد، عشق خودِ معناست.

برای کریم جوجو پول، برای موسی نقره، عشق و بعد مرگ و برای مراد سورمه، چیزی به جز خوشبختی.

"جوجو می گفت همه ی مردم دنیا خواسته یا ناخواسته، دنبال یک چیز هستند و آن چیز اسمش «خوشبختی» است؛ حتی اگر خودشان اسمش را ندانند. از نظر او کوتاه ترین، امن ترین و معقول ترین راه برای رسیدن به خوشبختی، پول بود. به عقیده ی او کسانی که طور دیگری فکر می کنند یا معنای خوشبختی را نمی دانند یا معنای پول را یا معنای هر دو را. سرمه یکبار به شوخی ( و حالا که فکر می کنم شاید هم جدی) به کریم گفت گروه چهارمی هم هست: کسانی که جزء همه ی مردم دنیا نیستند."

" [مراد سورمه] گفت: « اون صوفی بعد از چند سال ریاضت فهمید که ما -بی استثنا- درست از وقتی که از شکم مادرمون می زنیم بیرون، بدون اینکه توی جنگی چیزی شرکت کرده باشیم، شکست خورده ایم و آدمی که شکست خورده نباید بیهوده تقلا کنه."

این جمله را که خواندم یاد حرفهای مجتبی شکوری، در مورد سیزیف افتادم. (این ویدئو را هیوا و لیلای عزیز معرفی کردند.) سنگی که بار هربار غلتیدن دوباره به پایین، برای سیزیف شکستی است. فکر می کنم بهتر است به جای اینکه به یک چرایی دائمی و راه حلی برای فرار از این کار تکراری و گریز ناپذیر بیندیشیم، به پذیرفتن این مساله فکر کنیم؛

"مراد گفت: « اوایل فکر می کردم هرکس توی زندگیش به موانعی برخورد می کنه و سعی می کنه از اونها عبور کنه اما بعد به نتیجه ی خیلی مهمی رسیدم. منظورم اینه که به نتیجه ی خیلی مهمی رسیدم.[...] در واقع مسئله این نیست که چقدر مانع توی زندگی هست، مسئله اینه که بزرگترین مانع زندگی، خود زندگیه. زندگی با همه ی کلیات و جزییاتش. فکر می کنم اگه کسی با تمام وجود این موضوع رو درک کنه، به جای اینکه جلوی مانعهای توی زندگی بایسته یا خودکشی کنه، سعی می کنه خودش هم جزیی از اون مانع بشه. جزیی از اون مانع بزرگ. منظورم اینه بدون این که به جزییات زندگی فکر کنه، تنها سعی می کنه خودش رو با جریان کلی زندگی هماهنگ کنه. همین."

اتفاق پایان کتاب را دوست دارم، شاید آن لحظه هایی که امید بهبود اوضاع را نداریم، آن لحظه ای که کثافت و ناپاکی و دل آشوبه اطرافمان و خودمان را پر کرده، درست لحظه ی بعد، لحظه ی رهایی باشد. لحظه ای که همه ی ناپاکیها بلعیده می شوند و پایین می روند.