پیش نوشت: خواندن این متن هیچ ارزشی ندارد و شاید احساس خوشایندی ایجاد نکند. میشود آن را خوانده شده در نظر گرفت و نخواند.

به هیچ کس و هیچ چیز احساسی ندارد. هرچه هست بی تفاوتی است. جمله ای در مورد دوست داشتن میخواند با خودش میگوید خب که چه؟ نمیداند این حس از کجا آمده؟ این بی رحمی، بی رحمی به احساس، به آدمها. چرا برایش مهم نیست؟ فکر میکند اینطور کمتر در خطر است. کمتر عذاب میکشد و زخمهای کمتری برمیدارد.

از اینکه آدمها آنقدر با تعارف و دروغ، قربان صدقه ی هم میروند حالش بد میشود.

قلبش بی رحم شده، باید کمی رقیق کند این قلب قسی را. اشکال کار کجاست؟ به او اگر بود همه چیز را ول میکرد و میهشت و میرفت. زندگی طاقتی میخواهد و شاید حماقتی. حماقتی که بشود این زندگی را دانست اما نفهمید. خودش هم میداند حرفهایش یاوه است. اینها را نوشته که خودش را توجیه کند.

کرمهای مغزش در هم می لولند. ترهات مغزش از اینهاست. سرش را میکوبد به دیوار. کمی آرام گرفته. به بودن یا نبودن فکر میکند. باید برود. بگریزد از این دیار آشوب. چرا انسان در رنج است؟ اما انسان خود رنج است. آدمی که رنج آدمی دیگر است. تاسف انگیز است. باید از این رنجها رها شود. چه باید کرد؟

چقدر خزعبلات نوشته. مبهوت نشسته. خودش است و رنجهایش.

 

پی نوشت: عنوان نوشته بیت شعری از خاقانی شروانی است.