چقدر امروز روز ناخوبی بود. یک احساس تلخ عجیب. یک طعم گس مشمئزکننده ای که هنوز حسش میکنم. نمیدانم چطور بنویسمش. اصلا کاش دستگاهی ابزاری چیزی اختراع شود که حس را کاملا منتقل کند.
هوای صبحِ ساعت هشت و نیم هم به شدت گرم بود. گرم تر از روزهای دیگر. انگار خورشید با کسی لج کرده باشد و بخواهد او را عذاب دهد و ما هم به ناچار باید عواقب این لجبازی را تحمل کنیم.چاره ای جز این نبود!
خوشحال نیستم امروز و این شب. شاید مربوط به کم مهارتی در کارم است. روز کاری ناخوبی داشتم. از خودم ناراضی بودم. به نسرین درونم دلداری و دلگرمی میدادم خودش را سرزنش نکند.حتی چند جمله ای برایش نوشتم تا شاید آرام بگیرد، بهتر شد.
عصر بهتر شدم اما بازهم مثل صبح..لعنت به این حسهای چندش آور. حالم را بد میکنند.
امروز همکاری میگفت بعضی وقتها، روز، روزِ آدم نیست. شاید راست میگفت. انگار امروز، روز من نبود.
کاش اینجا میشد خودافشایی کرد. نوشت، سبک شد، بدون حس پشیمانی و گناه.
وسط این همه حس ناخوب، ایمیلی از متمم دریافت کردم برای ثبت نام در گردهمایی مرداد ماه. شادی لحظه ای کوچکی بود، برای چند ثانیه هم که حالم را خوب کرد.