امروز یکی از دوستانم را دیدم. حرفای متاثرکننده ای زد، دوست دارم این حرفها را اینجا از زبان او بنویسم؛
" خونه داشت خفه ام می کرد. باید می زدم بیرون. نمی تونستم اونجا رو تحمل کنم. می خواستم ساعت زودتر بره جلو. تو این چند وقت اولین بار بود ساعت کند پیش می رفت و من منتظر ساعت چهار بودم تا بزنم بیرون. مهمون داشتیم. برای اینکه عذاب وجدانم کم بشه، اتاقا رو جارو کردم و حیاط رو شستم. حیاط شستن فکر خوبی بود تا وقت بگذره و اون موقع تاکسی گیرم بیاد. عصبانیت هنوز باهام بود و با خودم حرف می زدم.