فکر می کنم جسارت زیادی باشد که درمورد اثر یک نویسنده ی بزرگ بنویسم اما این صرفا یک نظر شخصی است و گزارش و حسی است از آنچه خوانده ام.

کتاب "بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم" را در لا به لای جستجو برای کتاب دیگری پیدا کردم. عنوان جالبی داشت و با خودم گفتم: "بالاخره یه نفر مثل من هست که نمی تونه قشنگ و به موقع حرف بزنه و تونسته در موردش بنویسه." نمی دانستم قشنگ حرف زدن از نظر دیوید سداریس با قشنگ حرف زدن از نظر من بسیار فرق دارد. منظور او، قشنگ حرف زدن به زبان فرانسوی بود و من به مهارتهای کلامی فکر کرده بودم. (البته الان یکی از آرزوهایم قشنگ حرف زدن به زبان انگلیسی است (؛   )

شبیه همین حس را با خواندن اسم کتاب "ای کاش وقتی بیست ساله بودم، می دانستم" تینا سیلیگ داشتم. فکر می کردم شامل فهرستی از کارهایی است که نویسنده می خواسته انجام دهد اما انجام نداده، اما محتوای کتاب با آنچه در ذهنم داشتم، متفاوت بود و البته کتاب خواندنی و ارزشمندی است.

 

در پشت جلد کتاب نوشته شده: "دیوید سداریس پرمخاطب ترین طنزنویس پانزده سال اخیر آمریکاست." کتاب شامل داستانهایی با تم طنز است که شاید بیشتر، مردم آمریکا به طنز واقعی آن پی می برند.

اما برای من که آمریکا را فقط در تصاویر و فیلمها دیده ام، بعد از خواندن این کتاب به این نتیجه رسیدم که حتی اگر سرزمینهایی، هزاران کیلومتر از هم فاصله داشته باشند، حتی اگر فرهنگها با هم بسیار تفاوت داشته باشند، اما باز هم اشتراکاتی وجود دارند که نه متعلق به زمان خاصی است و نه متعلق به سرزمین و آدمهای خاصی، بلکه مربوط به ویژگیهای انسانی است.

 

از داستان غذاهایی با اسمهای عجیب و شکل نامتعارف آنها؛

" وقتی پیشخدمت غذای ما را می آورد، نمی دانم کدامش مال من است. در رستورانهای قدیم می شد با نگاه غذا را تشخیص داد شاید تفاوتها خیلی هم آشکار نبود، ولی به هرحال گوشت بره شکل اصلی اش را حفظ می کرد. شبیه گوشت بره بود.[…]  یک خوراک گوشت بره ی مدرن سفارش بده و مطمئن باش که ظاهرش هیچ فرقی با ماهی حلوای غل و زنجیر شده ی همراهت ندارد."

 

 تا داستان اجبار کردن فرزندان به فعالیتهایی که صرفا پدر دوست دارد؛

" پدرم گفت: «بفرما اینم گیتاری که همیشه آرزوش رو داشتی.»

شک ندارم پدرم من را با یک نفر دیگر عوضی گرفته بود. قبلا خواسته بودم که یک جارو برقی نو و درست و حسابی بخرد ولی یادم نمی آید راجع به گیتار چیزی به او گفته باشم. در حال تماشای بیرون آمدنش از پارکینگ فروشگاه فریاد زدم: «ولی آخه من مریضم! ویروس دارم. بابا من اصلا دوست ندارم ساز بزنم، می فهمی؟»

وقتی بالاخره برایم مسلم شد که برگشتی در کار نیست گیتارم را کشان کشان به مغازه ی موسیقی بردم و فروشنده ی آنجا مرا به معلمم معرفی کرد."

( با نوشتن این پاراگراف فکر می کنم چهره ی بی رحمی از پدر تصویر کردم. اما فکر می کنم پدرش، مثل پدرهای ما، فکر می کرده این کارها، به صلاح فرزندش باشد.)

 

از یادگیری یک زبان خارجی به روشهای فشرده و غیر فشرده؛

آرزویم این بود که زبان را همینجوری غریزی یاد بگیرم. درست مثل بچه ها. ولی مشکل اینجاست که مردم با خارجی ها همانطور حرف نمی زنند که با بچه ها. […] کارم به جایی رسیده بود که وقتی یک بچه را در نانوایی یا بقالی می دیدم ناخودآگاه مشتم از خشم گره می شد، آخر چرا به این راحتی حرف می زنند؟ می خواستم توی یک گهواره ی فرانسوی دراز بکشم و از صفر شروع کنم. دوست داشتم بچه باشم ولی به جایش آدم بزرگی بودم که مثل بچه ها حرف می زد."

 

تا به یاد آوردن دوران کودکیش در آفریقا، آفریقایی که هرگز ندیده و این خاطرات متعلق به دوستش است و آنها را شخصی سازی کرده و برای خود تداعی می کند.

" به جای اینکه خودم را تسلیم حسادت کنم یاد گرفتم تا کم کم زندگی ای را که هیو گذرانده بود، مال خودم کنم. در طول زمان قصه هایش متعلق به من شدند. اینها را تحت تاثیر کومبایا نمی گویم. ربطی هم به همزیستی روحانی ندارد؛ من یک دزد خرده پا هستم، همانطوری خاطراتش را کش می روم که از روی میزش مشت مشت پول خرد. وقتی که تجربه های شخصی ام تمام می شوند، از مال او خرج می کنم."

فکر می کنم اینها مثالهای آشنا و ملموسی باشند که ما هم در سرزمینی دورتر آنها را تجربه کرده ایم.