در مرکز تصویربرداری پزشکی ای که قبلترها کار می کردم، یک کارفرمای گاهی بداخلاق و بیشتر بی اعتنا و کمتر خوش اخلاقی داشتیم که بعد از حدود دو ماه کار کردن و شناخت نسبی رفتار ایشان، یکی از عادتهای رفتاریش را بلد شده بودم؛
برای اینکه با نظر دلخواهم موافقت کند، باید به ظاهر نظر مخالفم را به او می گفتم. مثلا اگر تصویری نیاز به بازسازی سه بعدی داشت، به ایشان می گفتم این تصویر بازسازی سه بعدی نمی خواهد و او جواب می داد چرا، برایش انجام بده. یا اگر در هنگام تصویربرداری تصویر کمی blur می شد ولی قابل قبول بود و من دیگر نمی خواستم گرافی را تکرار کنم، به او می گفتم گرافی را تکرار کنم؟ او جواب می داد، نه نیاز نیست.
من با سوالهای وارونه، به جواب دلخواهم می رسیدم و در دل خوشحال بودم از اینکه با نظر پنهانی ام موافقت شده.
گذشت. از آن مرکز بیرون آمدم.
چند وقت پیش می خواستم در مورد این آدمها بنویسم و بگویم این چنین آدمهای تازه به قدرت رسیده ای پیدا می شوند و برای گرفتن نظر مثبت آنها، چنین ترفندی وجود دارد! (واقعا خوب شد در موردش ننوشتم.)
در مرکز دیگری مشغول به کار شدم و با بیماران بیشتری ارتباط داشتم. برایم جای تعجب بود که همین رفتار را در برخورد با بیماران، از خودم می دیدم. من که از همین رفتار مغرورانه ی دیگری، ایراد می گرفتم، خودم همان کار را تکرار کرده بودم.
چرا؟ برای اینکه نشان دهیم قدرت در دست ماست؟ برای اینکه بگوییم این ماییم که تصمیم آخر را می گیریم، حتی اگر اشتباه باشد؟ برای اینکه به طرف مقابل فرصت ابراز وجود ندهیم؟ برای آنکه آن روز حالمان خوب نیست و باید بر سر دیگری، تلافی کنیم؟ برای اینکه کمبود و عقده داریم؟ برای اینکه قبلترها با ما اینطور رفتار شده و حالا که کمی قدرت گرفته ایم، می خواهیم از یک بی تقصیر، انتقام بگیریم؟ نمی دانم. بعضی وقتها فکر می کنم واقعا سخت ترین قرعه ای که انجام شده، به نام انسان بوده، آسمانها و زمین نمی توانستند این همه حجم پیچیدگی و ناشناختگی را تحمل کنند.
یاد این دو جمله افتادم: قدرت، ذات ما را تغییر نمی دهد، بلکه ذات ما را آشکار می کند. متاسفانه نام گوینده اش یادم نیست. و جمله ای از داستایوفسکی؛ در تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم.