با زهرا غلامی روز گردهمایی متمم آشنا شدم، بیست و ششم مرداد. دختری متواضع با لبخندی بر لب که بیشتر گوش می داد تا صحبت می کرد. ارتباطمان از آنجا شکل گرفت و گهگاهی احوال پرس هم به صورت نوشتاری بودیم. تعریفهایش را به پای خوبیش می گذارم وگرنه خود خوب می دانم آنچه او درباره ام می گوید، چیزی فراتر از واقعیت است و محبتی است که به من دارد.
دیشب لطف بزرگی کرد و از راه دور باهم صحبت کردیم. شنیدن بعضی صداها شبیه مسکنند. صدای زهرا هم همین ویژگی را داشت، با آن چهره ی دوست داشتنیش که در ذهنم بود. زهرا با حرفهایش به من یادآور شد آنچه مهم است نهایتا تصمیمها و علایقی است که خود در زندگی انتخاب می کنیم نه انتخابهایی که بر اساس حرف دیگران انجام می دهیم و در درون از خود و انتخاب خود ناراضی هستیم.
دبیرستان که بودم، یکی از نزدیکانم، کم بودن تعداد دوستانم را بهم گوشزد میکرد و از این حرفش ناراحت می شدم. بله باید بگویم من تعداد اندکی دوست داشتم و ترجیحم هم این بود، اما انگار برای دیگران کمیت مهمتر بود. در دانشگاه توانستم با تعداد بیشتری از هم کلاسی هایم، ارتباط برقرار کنم. در آن دوران دو دوست داشتم که مدرس زبان انگلیسی به ما سه تفنگدار می گفت. بعد از دانشگاه سعی کردم ارتباطم را با دو تفنگدار دیگر حفظ کنم اما بعدها فهمیدم دوستی، اجباری نمی شود و کسی که نخواهد سراغی بگیرد، تو چندین بار هم که جویای احوال او باشی، او این کار را نخواهد کرد. فهمیدم ترک کردن و رها کردن این ارتباط ها و دوستی ها بسیار بهتر از معلق ماندن در آنهاست. (الان که فکر می کنم می بینم شاید من دوست مناسبی برای آنها نبوده ام، نمی دانم.)
زمان و انتخابهایمان، دوستی هایی با کیفیت به مراتب بهتر و با تداوم بیشتر برایمان به ارمغان می آورد.
دوستی هایی که می تواند منشا گرفته از مسیر جدیدی باشد که خود انتخاب کرده ایم. دوستانی که شاید هنوز آنها را از نزدیک ندیده ایم اما می دانیم ویژگیهای دوست را دارند و می شود در وقت شادی و ناشادی روی آنها حساب کرد. زهرا و دوستان متممی نمونه ی این آدمها هستند.
زهرای عزیز بعد از حرفهایمان، این تصویر زیبا را که ساخته ی ذهن و قلم خودش است، برایم در تلگرام فرستاد؛
پی نوشت: شهرزاد مدتهاست میخوام بهت زنگ بزنم اما از اونجایی که فکر میکنم پشت تلفن چی باید بگم و نوشتن از حرف زدن برام آسونتره، اون رو به تعویق میندازم.