دارم کتاب "نامه های عاشقانه جویس به همسرش نورا" ترجمه ی غلامرضا صراف، نشر نیماژ را میخوانم.
جویس در یکی از نامه ها برای نورا مینویسد: " [...] صِرف یاد آوردن تو مرا با یک جور خواب سنگین از پا در می آورد؛ انگار انرژی ای که برای ادامه ی اختلاط نیاز است، دیری است که در من باقی مانده و خودم را پیوسته در حال لغزیدن در سکوت می یابم. از جهتی برایم مایه تاسف است که حرف چندانی باهم نداریم و با وجود این میدانم چقدر بیهوده است اعتراض، چه به تو، چه به خودم؛ چون میدانم وقتی دفعه ی بعد تو را ببینم،لبهایمان بی صدا خواهند شد. می بینی چطور در این نامه ها بنای وراجی کردن میگذارم؟ [...] "
واقعا چرا اینطور است؟ چرا وقتی با کسی که دوستش داریم و او هم ما را دوست دارد در نوشتن، در نامه، این همه حرف داریم و مینویسیم اما وقت دیدن ساکتیم، خاموشیم و بی صدا؟ مگر مغز همان مغز نیست؟ مگر کلمه بلد نیستیم؟ این چه چیزی است که ما را به حرف نزدن تشویق میکند؟
آن وقت شبیه انسان احمقی میشویم که حرفی برای گفتن نداریم. حرف داریم اما انگار زبانمان در آن لحظه ها سکته کرده.
و بعد، بعد از پایان دیدار، چه قدر حرف میزنیم با او، با خودمان.
و در نامه ای یا پیامی، چیزهایی را که با زبان نمیتوانسته ایم بگوییم، برایش مینویسیم. چیز شگفتی است.
انگار احساس جای کلمه را میگیرد. گاهی قوی تر از کلمه ها، احساس است. احساس این قدرت را دارد که میشود بدون کلمه حرف زد و گوش کرد.