در سفری دیگر از تنها با خود سفر کردن، این بار طبیعتی عجیب و دست نخورده و صدای رمز آلودش میزبان ما بود.
متاسفانه همان نیم روزی هم که آنجا بودیم، صدای طبیعت در دل آهنگهای سطحی و تکراری برخی هم سفران گم شد. انگار هنوز در سکوت زندگی کردن را یاد نگرفته ایم.
خوب شد مسیر دور و صعب العبور بود و هنوز سازه های بشر شهری برای کسب منافع خود و آلودگی ویروسیشان به آنجا راه پیدا نکرده است وگرنه فکر می کنم انسان باز، چیزی را گم می کرد.
کوله پشتی ام سنگینی می کرد و آن را نزدیک جای نشستنمان و محل رفت و آمد رها کردم. چند دقیقه ای به دور از آدمها و روی تخته سنگی نشستم که یاد کوله پشتی ام و محتویات نه چندان با ارزشش افتادم. به تازگی خواندن کتاب ملت عشق را تمام کرده ام و ذهنم هنوز درگیر این کتاب است، به این فکر می کردم من حتی از یک کوله پشتی نمی توانم بگذرم و فکرم اسیر آن است، چطور یک انسان می تواند تقریبا از همه ی داراییها و حتی خودش بگذرد، به بهای به دست آوردن آنچه که به آن ایمان و اشتیاق دارد. (یاد محمدرضا شعبانعلی هم افتادم.)
نمی توانم درک کنم چطور شمس تبریزی از همه ی خودش گذشت تا به وصال برسد، مگر آنکه عشق در میان باشد.
همه ی داراییها یک طرف و رسیدن به خواسته اش طرف دیگر. فکر می کنم معامله ی بی برگشتی است و عمل به آن جرات، جسارت و عشق می خواهد که کار هر کسی نیست.
فکر می کنم بعضی وقتها آنچنان به داراییهاییمان وابسته شده ایم که حرکت و رها کردن را برای به دست آوردن چیزهای دوراندیشانه تر بسیار سخت کرده است.
تجربه ی سفر جالبی بود. کمتر سخت گذشت.
پی نوشت: عکس را از همان طبیعت زیبا گرفته ام، اگر اشتباه نکنم گلسنگ است.