از من اگر این سوال را قبل از روز جمعه می پرسیدند، می گفتم نمی دانم. هنوز هم نمی دانم اما فکر می کنم آن روز و بعد از سفر با خود، یک چیزهایی را یاد گرفته باشم. از سخت نگرفتن بر خود و دنیا و دوست داشتن خود، از اهمیت ندادن به حرف مردم و گوش ندادن به صدای سرزنش کننده ی خود، از لذت بردن از انداخته شدن برف در چایت و نوشیدنش تا صدای خنده های مستانه ی همسفران هنگام برف بازی.
برای من که در دایره ی امن خود محصور شده ام و هر روز این تارهای تنیده بر خودم را بیشتر حس می کردم، سفر و گردشی یک روزه به تنهایی، تمرینی بود برای بیرون آمدن از این دایره ای که خسته ام کرده بود، برای همراهی مسالمت آمیز با خودم.
لحظاتی بود که به این تصمیمم شک می کردم اما فقط چند ثانیه بیشتر طول نمی کشید. با خودم قرار گذاشته بود به این سفر کوتاه بروم، با آنکه با هیچ کس به جز تورلیدر که ایشان را یک روز قبل از سفر دیده بودم، آشنایی نداشتم. مهم نبود. مهم قولی بود که به خودم داده بودم.
در مسیر رفتن، به این سوال فکر می کردم. البته اول کمی عصبی بودم برای این تصمیم.
درسفر با خود، انگار با نا آشنایی همسفریم که ظاهرا تضادهای زیادی با او داریم. فکر می کنم آدم اول بهتر است با خودش رفیق باشد. وقتی دوست و یا آشنایی همراهمان است، احتمال کمی وجود دارد تا با خودمان گفتگو کنیم و به او گوش دهیم. این خود پنهان می شود و صدایش دور. اما وقتی تنهاییم بیشتر نمود پیدا می کند و بیشتر می فهمیم با او آشتی هستیم یا دلخوریم از او؟
در ابتدای مسیر به این فکر می کردم که دیگران درمورد یک آدم تنهای بدون همراه چه فکر می کنند (فکر می کنم آدم نمی تواند جلوی پیش فرضها و قضاوتهایش را بگیرد، پذیرفتن ابهام برایش سخت است و به دنبال دلیل می گردد.) این حس خوشایندی نیست اما کم کم می پذیریم حرفهای فرض شده ی دیگرانی که همسفر تو اند، مهم نیست.یاد می گیریم به چیزهایی فکر کنیم که اگر کسی همراهمان بود، شاید به ذهنمان راه پیدا نمی کردند.
یاد می گیریم دختر ده سال بعد ما چطور فکر می کند؛
دخترخانمی دبیرستانی کنارم نشسته بود و با دوستش تلفنی صحبت می کرد. فارغ از نوع حرفهایش، فکر می کنم چه جسارت و صراحتی در حرفهایش بود و چه راحت و ساده آنچه را در ذهنش داشت، به دوست و همکلاسیش می گفت. احتمالا در موارد دیگر زندگیش، همین قدر خودش بود و صریح، نسبت به ما که مجبور بودیم مودب باشیم و اهل تعارف. این رفتارش را دوست داشتم.
در مکالمه اش، کلمه هایی می گوید که اولین بار است آنها را می شنوم. آدمهایی منسوب به "پشمک" و خوراکیهای دیگر. آخر سر، خودش نیز به صراحتش اعتراف می کند و به دوستش می گوید: «الان از ماشین پرتم میکنن بیرون، میگن چه دختر بی تربیتی.» خیلی چیزها از او یاد گرفتم (؛
تنهایی سفر کردن یعنی دور شدن از آدمهای آشنا و دوست. دور شدن از همه ی مهربانی ها و دلخوریهایشان نسبت به خودت و تو نسبت به آنها.
آدم می فهمد خودش، چندان موضوع جدی ای نیست. او خود را زیادی بزرگ می بیند. در دنیا، آدمها و موضوعات بسیار دیگری وجود دارند.
در سفر یاد می گیریم آدمها خوبی و بدی را باهم دارند، نه فرشته اند و نه شیطان، شاید هم خصلتهای فرشته را دارند و هم ویژگیهای شیطان. نمی دانم
در سفر یاد می گیریم همان کسی که میوه تعارف می کند و تو قبول می کنی، ممکن است با صندلی کناریش بلند بلند حرف بزند و سردرد تو را بدتر کند. می فهمیم اینها خصلتهای انسانی است، چیز بدی نیست.
وقتی محبتش را پذیرفتیم، بدیش را هم باید بپذیریم. حتی اگر مهربانیش را نپذیریم، نمی توانیم از بدیش در امان باشیم. او باز هم انسان است و از خطا بری نیست.
وقتی سایه خورشید را پذیرفتیم و دوست داشتیم، نمی توانیم از آفتاب سوزان گلایه داشته باشیم و آن را نخواهیم و انکارش کنیم. خوبی و بدی آدمها هم در هم آمیخته شده.
نمی توانیم بارش برف را فقط تا زمانی دوست داشته باشیم که روح ما را تازه می کند و از آن لذت می بریم. همین برفِ نشسته بر زمین، می تواند به ما آسیب بزند و دست و پایمان را بشکند. نمی توانیم بد بگوییم به همین برفی که باعث شادمانی ما شد. (نمی دانم اگر این اتفاق در عمل برایم بیفتد بازهم این حرفها را قبول دارم یا نه تنها به برف، بلکه به گوینده ی این حرفها هم بد و بیراه می گویم؟)
اگر لذت چیزی را می خواهیم، رنج آن را هم باید بپذیریم.
خوشحالم که این نوع سفر را امتحان کردم.
پی نوشت: بی انصافی است از لیدر گروه و همسرش حرف نزنم. بسیار سفر کرده اند و بسیار پخته شده اند. شیوه ی احترام گذاشتن آنها به مسافران برایم بسیار جالب بود.
پی نوشت چند روز بعد: این عکس را آنجا گرفتم. دوست داشتم آن را اینجا بگذارم.
منم دلم سفر تنهایی میخواد، هنوز شجاعتش رو ندارم.