پیدایشان نمیکنم. کیفم را زیر و رو میکنم. لای دفترها، کتابها، فولدرهای لپتاپم، نیستند. لشکری بودند برای خودشان اما الان گم و گور شده اند.
کلمات را پیدا نمیکنم، جمله ها را. مدتهاست رهایشان کرده ام. گم و گور شده اند لعنتی ها. به آنها احتیاج دارم. مسکنند برایم.
کلافه ام. باید دوباره به اوج برگردم. فکر میکنم اصلا شاید اوجی در کار نباشد، شاید همه ی اینها توهم باشد.
در مغزم کودتا کرده اند. این همه کلمه نباید جای دوری رفته باشند.میدانم چکار کنم، باید مغزم را بکوبم به دیوار. یکی یکی آنها را بیرون بکشم و با آنها داستانها بسازم.