ساعت نه و چند دقیقه است. نیم ساعت زودتر از همیشه از محل کارم بیرون می آیم.آسمان هنوز چادر سیاهش را پهن نکرده. حال شهر خوب است انگار، حال مردم هم. شهر شلوغ است. بازارها، مغازه ها.
از تاکسی پیاده میشوم. دوست دارم قدم بزنم. از کنار ماشینی که بغل پیاده رو پارک کرده، رد میشوم، پسربچه ای سرش را از پنجره ی ماشین بیرون آورده و صدای ممتد «آآآآآآ» در می آورد. من هم همین کار را میکنم. با همان دهان باز شده اش، تعجب را در چشمانش میبینم. اما بعد میخندد.
حس کودکانه ی خوبیست، حال من هم خوب است انگار...