سام برادرزاده ی مادرم است یعنی پسر دایی من. سه ساله است و مثل بچه های این سن و سال دوست داشتنی. با بچه ها ارتباط کوتاه مدت خوش و میان مدت نه چندان خوش و بلند مدت ناخوشایندی دارم. سعی خودم را میکنم که این زمان خوشایندی بیشتر شود اما از آنجایی که معمولا trying is lying، این تلاشم بی فایده است و کارساز نیست.
اما دیدشان به دنیا را دوست دارم. هنوز خیلی چیزها برایشان عادی نشده و سوالهای زیادی درمورد جهان اطرافشان دارند.
رادیوی پدرم در آشپزخانه بود و سام پرسید: «این چیه؟» گفتم «رادیو». با تعجب و کنجکاوی به آن نگاه میکرد. رادیو را برایش روشن کردم و بعد از صدای غش غشی روشن شد. ترسید و رفت. بعد از چند ثانیه دوباره با خواهرش برگشت. ستاره خواهرش، گفت تا حالا رادیو ندیده.
بار دیگر پرسید این چیه و من گفتم رادیو. به زبان کودکانه گفت میترسم. برایش توضیح دادم شبیه تلویزیون است ولی فقط صدا دارد. هنوز مردد بود، شک داشت به آن دست بزند یا نه.