سالها پیش، فیلمی دیدم که در مورد آینده بود، آینده به معنی چند روز بعد. (اسم فیلم یادم نیست.) برایم بسیار جذاب بود و ماجرای هیجان انگیزی داشت. در پایان فیلم متوجه می شدیم همه ی آن صحنه های مهیج و ماجراهای عجیب و دلهره آور در واقع اتفاق نیفتاده بود و فیلم دوباره به نقطه ی شروع بر می گشت. یک حس تحسین نسبت به سازندگان چنین فیلم متفاوتی داشتم و خوشحال بودم که شخصیتهای فیلم سالم و زنده اند و به زندگی عادی خود بازگشته اند. شبیه همین حس را برای فیلم آلمانی Run Lola Run داشتم. داود شاکری عزیز آن را معرفی کرد.

داستانی با چند ثانیه تقدم و تاخر که می تواند اتفاقات کوچک و بزرگی را رقم بزند و روند زندگی شخصیتهای فیلم را تغییر دهد.

(از اینجا به بعد داستان فیلم مشخص می شود)

داستان فیلم در مورد دختر و پسر جوانی به نام لولا و مانی است. مانی به لولا تلفن می‌زند و از او می‌خواهد که برای کمک به او چاره‌ای بیندیشد. او صد هزار مارک آلمان (اگر اشتباه نکنم پولی معادل صد و شصت میلیون تومان امروز) را در قطار مترو جا گذاشته که متعلق به رئیس یک باند قاچاق است. لولا بیست دقیقه فرصت دارد تا پول را تهیه کند و به مانی برساند، در غیر اینصورت مانی برای تهیه پول به صندوق یک فروشگاه دستبرد می‌زند. (+)

در ابتدای فیلم لولا را می بینیم، دختری با موهای قرمز، اندامی زیبا و ترقوه هایی نمایان اما سراسیمه و مضطرب.

او در فیلم سه بار و هربار پانزده دقیقه تقریبا بی وقفه می دود. دویدن برای رسیدن به بانکِ محل کار پدرش.

یک: لولا پانزده دقیقه بی وقفه دویده، به بانک می رسد. در دفتر کار پدرش، او و زنی را که خود را جزء هیات مدیره معرفی می کند، می بیند. عذرخواهی می کند و از پدر تقاضای پول می کند. پدر عصبانی می شود. او را از دفتر بیرون می کند و در حالیکه به او می گوید می خواهد با زن دیگری ازدواج کند.

لولا بازهم می دود. اما دیر می رسد و مانی به فروشگاه حمله مسلحانه کرده.

یک: فقط چند ثانیه زودتر؛ لولا تقریبا پانزده دقیقه بی وقفه دویده، پدر را با زنی می بیند و متوجه رابطه ی بین آنها می شود. از دفتر بیرون می رود اما با اسلحه ای که متعلق به نگهبان آنجاست، به دفتر کار پدر برمی گردد و پدر را گروگان می گیرد. صدهزار مارک را تهیه می کند. لولا بازهم می دود. مانی هنوز به فروشگاه حمله نکرده. به موقع می رسد اما پلیس هم به موقع می رسد.

یک: چند ثانیه بیشتر از فقط چند ثانیه زودتر؛ لولا می دود، به یک کازینو می رسد و درحالیکه هیچ چیزی از قمار نمی داند، قمار می کند. لولا صدهزار مارک برنده می شود.

لولا باز هم می دود برای رسیدن به جایی که مانی منتظرش است. اما او نیست. مانی پولی را که از او دزدیده شده، پیدا کرده و به صاحبش برگردانده.

در صحنه ی آخر فیلم، لولا و مانی را می بینیم با کیسه ای در دست لولا و (احتمالا) صدهزار مارک در آن.

 

پی نوشت یک: فیلم همه ی آن چیزی نیست که اینجا نوشتم. صرفا برداشتی از آن است.

پی نوشت دو: پیش نویس این پست را نوشته بودم و متوجه شدم مصطفی قائمی برایم کامنتی فرستاده. به وبلاگش سر زدم و پست "نهایت خواسته ها" یش را خواندم و از آنجا هم پست "برای یک دوست عزیز: مهمانی در  خانه دارم!" محمدرضا شعبانعلی را. قبلا آن را خوانده بودم اما این بار برایم معنی دیگری داشت. در مورد این فیلم هم محمدرضا به زیبایی توضیح داده. خیلی برایم عجیب بود که چطور و از چه مسیری به این پست هدایت شدم. احساس میکنم آدمها به صورت ناخودآگاه به وسیله ی کلمات و البته در زمان مناسب به هم مرتبطند.