پیش نوشت: در نوشتن این پست شک داشتم اما سه بهانه باعث شد آن را سرانجام بنویسم و منتشر کنم. اولی پست " روزهای بی احساس وبلاگ نویسی" محمد صادق اسلمی بود و دومی به بهانه هشتم نوامبر، روز جهانی رادیولوژی و سومی چون تلاش میکنم روزی حداقل پانصد کلمه بنویسم.

 

دانشی در مورد رشته ی رادیولوژی نداشتم، فقط میدانستم نوعی تصویربرداری است و کارش با اشعه ی ایکس! تا هجده سالگی ام هم تا آنجایی که یادم می آید هیچ وقت به بخش رادیولوژی مراجعه نکرده بودم.

مثل بیشتر کنکوریهای دیگر چند رشته و چند انتخاب پیش رویم بود. پرستاری، علوم آزمایشگاهی، اتاق عمل، هوشبری رشته های دوستان و فامیل بود و آن چیزی که فکر میکردم میخواهم، نبودند. (جدای از اینکه به جز پزشکی و دندانپزشکی که درموردشان تا حدودی میدانستم، درباره ی رشته های دیگر اطلاع چندانی نداشتم و واقعا نمیدانستم چه میخواهم. فقط این را میدانستم که میخواهم و "باید" به دانشگاه بروم ). با توجه به رتبه ام میماند رادیولوژی و تغذیه. رادیولوژی قبول شدم. چون خوب بود فقط همین. از چه نظر خوب نمیدانستم. آن زمان دوستی میگفت رشته ی تمیزی است!

ترم اول به کشف خود و دیگران و دانشگاه گذشت.

بعدها مانند کسی که پس از گذشت زمان به کسی علاقه پیدا کند، من هم به رشته ام علاقه مند شدم. فیزیک، فیزیولوژی، تکنیکهای تصویربرداری درسهای مورد علاقه ام بودند. اما خواندن و حفظ کردن بعضی درسهای دیگر مانند آناتومی برایم جذابیتی نداشت، البته به جز اینکه در کلاس آناتومی، جمجمه و استخوانهای نمیدانم کدام بنده خدایی را در دست میگرفتیم تا مفاهیم کتاب صرفا برایمان انتزاعی و مبهم نماند و با چشمهایمان ببینیم بال بزرگ و کوچک پروانه ای استخوان اسفنوئید چیست و فورامن مگنوم دقیقا کجا قرار دارد.

ترم آخر، دوره ی کارورزی در بیمارستان داشتیم. هر ماه به یک بیمارستان برای عملی کردن آنچه فکر میکردیم تئوری یاد گرفته ایم.

در یکی از این دوره ها با شاگرد اول کلاس، هم بیمارستانی بودم. دختری زرنگ و عجول که کارها را به شتاب انجام میداد تا وقت بیشتری برای درس خواندن داشته باشد.

صبحها باید ساعت هفت و نیم در بیمارستان می بودیم. هنوز هوا تاریک و روشن بود و چراغهای بخش رادیولوژی خاموش که ما به آنجا رسیدیم. حتی پرسنل خدمات که معولا زودتر در بخش حاضر میشدند هنوز نیامده بودند. مسئول کارآموزیمان وقتی ما را دید چقدر تعجب کرده بود. من هم خجالت زده و کفری از دست همکلاسیم. بعدا با چه زحمتی راضیش کردم به موقع برویم نه زودتر.

(این چند جمله، جای علامت تعجب زیادی داشت ولی به دلیل محدودیت نمیشود از آن استفاده کنم.)

 

کارم را دوست داشتم. ارتباط با دیگران، با کودکانی که معمولا از بیمارستان و بخشهای درمانی واهمه دارند. کودکانی که با ترس ارتباط برقرار میکردند و باید به آنها اطمینان میدادیم تا همکاری کنند. فکر میکنم کودکان را باید مثل خودشان فهمید. شاید این مراجعه و این برخورد برای همیشه در ذهنشان بماند، همچنان که ما احتمالا تصاویر و خاطراتی از بیمارستان و روپوش سفید در ذهنمان داریم که هنوز با ما، به صورت هشیار یا ناهشیار، هستند.

 

پی نوشت: این نوشته صرفا خاطره های پراکنده ای بود در مورد رشته ام و انسجام چندانی نداشت. اما دوست داشتم دراینجا ثبتش کنم.