در سفر است. میخواهد بنویسد سفر به هیچ اما نمیشود. بی انصافیست به آنهایی که میخواهد ببیندشان. هیچ شاید برای خودش باشد. هیچ که قبلا نیز سفر به زندگی را تجربه کرده است. شنیده است حرفهای اهل سفر را. اما فکر میکند چه سودی داشته. چه تغییری کرده. هربار مثل قبل، هر دفعه همینطور است. گم شدگی تکرار وار.
نمیداند چطور از این دایره ی سرگشتگی خلاص شود، چطور به این حیرانی پایان دهد. هر بار مانند خرگوشِ در قفس، دایره وار به دور خود میچرخد و همان سوالهای تکراری. جایی شنیده برای زندگی باید رکاب زد، رکاب نزدن یعنی افتادن، یعنی سقوط کردن. همین است. نکته اینجاست. رکاب میزند، خسته میشود و از ادامه دادن منصرف میشود. همین میشود که دوباره از اول. شروعهای دوباره، شروعهای چندباره.
در سفراست، انگار خودش را از دور میبیند و آدمها را هم.
* عنوان شعری از قیصر امین پور