پنجشنبه، بیست وششم مرداد نود و پنج، روز عجیب و بزرگی بود برایم. شگفت انگیز و بسیار خوشحال کننده. یکی از به یادماندنی ترین اتفاقات تاثیر گذار زندگیم بوده. شرکت در گردهمایی بزرگ متمم

ساعت ده دقیقه به هفت از منزل یکی از دوستان، بیرون آمدم و هفت و پانزده دقیقه میدان تجریش بودم. نگران بودم که نکند زود برسم دانشگاه و ضایع باشد و بگویند فلانی هول شده و زود آمده!

بیست دقیقه به هشت دانشگاه بودم و خوشحال شدم وقتی دیدم قبل از ساعت هشت هم، دوستان دیگری آمده بودند و زودکاریم ضایع نبوده.

اولین بار بود که به دانشگاه شهید بهشتی و مرکز همایشهای بین المللی میرفتم. وقتی بنر بزرگ متممی را دیدم، انگار نشانه ی مطمئنی از دوستی را پیدا کرده بودم و خیالم راحت شد که بله منزل دوست اینجاست، یار اینجاست. متمم اینجاست. نشانی را درست آمده ام.

تیم محترم هماهنگی متمم، شماره ی صندلیها را میپرسیدند. فولدرهای مربوط به این گردهمایی را که شامل معرفی سخنرانها و موضوعاتشان و کارت پستالی با دستخط محمدرضا بود، از ایشان تحویل گرفتم و وارد سالن شدم.

من ردیف F صندلی 29 بودم. سمت راستم ضیاء شیخ الاسلامی بود و نریمان درافشان صندلی بیست و هشت. اسم هر دو را در سایت متمم دیده بودم.

روی صندلیم نشستم و دنبال حداقل یک چهره یا یک نامِ آشنا بودم. ردیف و شماره صندلی شهرزاد را میدانستم، D21. صندلیش خالی بود و هنوز نیامده بود.

شاهین کلانتری را دیدم. از دیدنش بسیار خوشحال شدم. سلام و احوالپرسی کردیم. کاش صدایش را میشد نوشت.

و بعد شهرزاد، این دوست تازه ی بسیار دوست داشتنی و با وقار. حرف زدن با او چقدر دلنشین بود، اگرچه او را زیاد ندیدم. (شهرزاد عزیزم برای من و دوستان دیگر پیکسلهایی هدیه آورده بود.)

و معلم عزیزم، محمدرضا شعبانعلی را برای اولین بار بود که از نزدیک میدیدم، نزدیک یعنی فاصله ی بین ردیف A و F. انگار مدتها بود او را دیده بودم و خیلی تعجب نکردم. بیشتر از حس تعجب، شور و اشتیاقی بود که از دیدنش داشتم. گاهی آدمهای بزرگی را از نزدیک دیده ام و با خودم یک "وَه" عمیق میگفتم و باورم نمیشد که آن شخص را با چشم غیر مسلح دیده باشم، شبیه یک شخص غیر قابل دسترس و دور بود برایم. اما محمدرضا برایم اینگونه نبود، این حس را در من ایجاد نکرد. در دسترس بود، در میانه ی میدان بود. به معنای واقعی یک لیدر بود و هست.

یک جایی در بحث درونگراها در متمم گفته شده بود دنیا برایشان کُند پیش میرود، وقتی او را دیدم، یاد این متن افتادم و به وضوح این را در حرکات و کلام و رفتار محمدرضا میدیدم.

اجراکننده آقای علی نظری بود. ایشان را با صدایش میشناختم. در ابتدای حرفهایش شعر زیبایی خواند. شعر را پیدا کردم اما شاعرش را نه؛

یک شبی مجنون نمازش را شکست 

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلی را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم میزنی

دردم از لیلاست، آنم میزنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو، من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد

گفتم عاقل میشوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی

در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقت بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

اولین ارائه دهنده جواد عزیزان بود. در مورد باز آفرینی سازمانها در عصر دیجیتال؛ چرا و چگونه سازمانها باید به سمت دیجیتالی شدن گام بردارند.

راستش زیاد بحث را نفهمیدم. این را یادم هست که گفتند استونی اینترنتی ترین کشور جهان است و همه از بدو تولد یک کد یازده رقمی دیجیتال دارند که به عنوان شماره ملی و کارت ملی و ... استفاده میشود.

ارائه دهنده ی بعدی حمید طهماسبی بود. با آن شور و هیجانی که داشت در مورد تکنیکها و کاربردهای موتورهای جستجو صحبت کرد.

در صحبتهایش گفت از غول چراغ جادو، گوگل را میخواهد. (بعدا از حرفهایش فهمیدم چیز کمی نمیخواهد، کمی کمتر از همه ی دنیا رالبخند)

سخنران بعدی، رحمت الله علامه ی عزیز بود، این دوست کشور همسایه، افغانستان. در مورد داده کاوی و مفاهیم و کاربردهایش توضیح داد. بسیار مسلط و واضح. برای من که سواد این بحث را ندارم جالب بود و دوست داشتنی.

در یکی از اسلایدهایش جمله ی جالبی نوشته بود: " موفقیت و شکست، بیشتر به ارتباط میان فردی بستگی دارد تا توانمندیهای فردی"

بعد از آن یک ساعت وقت پذیرایی و گفتگو با دوستان متممی بود.

 

فکر میکنم طولانی شد، ادامه اش را در پست بعدی مینویسم.