پیش نوشت یک: فکر نمیکردم این پست ادامه ای داشته باشد و این چنین شود. از معجزه های کلام شهرزاد، این دوست عزیز متممی، همین است.
پیش نوشت دو: خواستم برای بار سوم برایش کامنت بگذارم اما فکر کردم شاید زیادی طولانی میشود. این بود که در انتهای این پست، به طور مختصر، حرفهایم را نوشتم.
پست ایشان را اینجا کپی پیست میکنم؛
حرفهای دوست متممیعزیزی که از من بدش میآید
پیش نوشت (۱) :
قبل از هر چیز، از دوستان عزیزی که با خوندن این پست، باعث اتلاف وقت ارزشمندشون میشم، عذرخواهی میکنم.
این پست، حرفهای یک دوست متممیاست و بعد حرفهای من در پاسخ به ایشون.
لطفاً اگر فکر میکنید که برای شما هیچ نکته ی آموزنده یا مفید یا جذابی در این پست وجود نداره، از خوندنش صرفنظر کنید.
پیش نوشت (۲) :
یکی از دوستان متممیعزیز (از نوع Female)، کامنتی برای من گذاشته و البته از من خواسته که کامنتش رو تایید نکنم و فقط برای این باشه که خودم حرفهاش رو بخونم.
اما از اونجایی که این دوست عزیز، با نگارش ای قشنگ و روان و دوستانه و صادقانه و شجاعانه حرفهای دلش رو زده؛ و از طرف دیگه، حرفهاش برای من قابل احترامه چون نام واقعی اش، همون نامیکه اتفاقاً بارها توی متمم دیدم و الان که یادم میاد، کامنتهای خوبی هم مینویسه و فکر کنم من هم کم، بهش امتیاز ندادم. یعنی منظورم اینه که کامنتهای خوبی داشته. تا جایی که یادم میاد.
و از طرف دیگه من هم دلم میخواد بتونم در جواب حرفهاش، باهاش حرف بزنم، برای همین، کامنتش رو در این پست قرار میدم.
ضمن اینکه از اسم او، نامینمیبرم.
حدود یک هفته بعد، این دوست عزیزم، باز هم کامنتی برای من گذاشت که دوست داشتم آن را هم در همین پست – بعد از بخش اول – قرار دهم.
اینبار به اینکه کامنتش را تایید نکنم یا نامیاز او به میان نیاورم، اشاره ای نکرده بود، اما من باز هم محض احتیاط، اسمیاز او نمیبرم، تا اگر خودش صلاح دانست، پای این پست کامنتی بگذارد و موافقتش را با اعلام اسمش اعلام کند.
*****
سلام شهرزاد جان
کامنت اول رو ارسال کردم که مطمئن بشم نظرم بدون خوندن تایید نمیشه و کسی به جز خودت حرفهام رو نمیخونه.
در قسمت contact ایمیلی ازت ندیدم که اونجا حرفهام رو بهت بگم. پس من رو ببخش اگه بی ارتباط اینجا برات مینویسم.
ازت میخوام این کامنت تایید نشه. چرا که مخاطبش فقط خودت هستی.
منو ببخش که به خواسته ات عمل نکردم.
میدونم احتمالاً، الان از اینکه نوشته ات رو در پستی منتشر کردم، دلخور شدی.
متاسفم و ازت عذر میخوام؛ اما با خودم گفتم: تو که از من بدت میاد، این هم روش!
حتماً شنیدی که میگن: “آب که از سر، گذشت؛ چه یه وجب، چه صد وجب.”
اما لطفا بهم اجازه بده که به این بهانه، من هم لابلای حرفهای تو، باهات حرف بزنم.
بریم سر اصل مطلب (:
بریم… سعی میکنم طاقتش رو داشته باشم…
(اینها رو قبلا توی دفترم نوشتم، تصمیم گرفته بودم یه روزی بهت بگم)
خیلی برام جالب بود. اینکه یک نفر – تازه از من بدش هم میاد – توی خلوت خودش بشینه و با من حرف بزنه.
این برام خیلی باارزش بودااا. جدی میگم.
”سلام شهرزاد جان
سلام به روی ماهت
ولی لطفا زودتر برو سر اصل مطلب، چون قلبم داره تند تند میزنه که چی میخوای بگی…
اسمت رو زیاد از متمم و محمدرضا شعبانعلی شنیدم.
از تو بدم میآد.
…
چرا آخه؟
اصلاً حس خوبی نیست وقتی از کسی بشنوی که بهت میگه: ازت بدم میاد.
برای اولین بار که به سایتت سر زدم، از اینکه قالب سایتت پرستیژ نداره، خوشحال شدم.
پرستیژ…؟
خوشحال شدی…؟ …!
گفتم این همه شهرزاد شهرزاد! اینه؟!
(اگه فیلم قیصر رو دیده باشی، در مورد فرمون، برادر قیصر هم همینو گفتن.
گفتن: “فرمون فرمون که میگن، اینه؟”
میدونی. دوست خوبم.
به نظرم، ما خیلی وقتها از برخی آدمها توی همه ی زمینهها، یه قهرمان میسازیم.
بعد میبینیم که اونها هم آدمهایی هستن، عین خود ما، با تمام خوبیها و بدیها. با تمام قوتها و ضعفها…
پستهات رو هم در متمم خوندم. الان یادم نیست بهت امتیاز آموزنده دادم یا نه. ”
” در دیدگاههای پر طرفدار هفته، کامنتت در مورد حافظه کش نظرم رو جلب کرد. گفتم یعنی اون در مورد حافظه کش- فرق بین بافر و کش- هم بلده؟! دیدم گزارش تخلف نوشتی. خوشحال شدم که تو این موردِ تخصصی، چیزی نمیدونی و حرفی نزدی.”
اتفاقاً از تو چه پنهون. متنی رو آماده کرده بودم که به عنوان کامنت مرتبط با اون درس بنویسمش.
اما وقتی دیدم دست تقدیر، من رو به اونجا کشوند که سه کامنت “گزارش تخلف” در اونجا بذارم، دیگه از نوشتن کامنت اصلی ام صرف نظر کردم.
نمیتونستم اسمم رو دیگه برای بار چهارم هم توی اون پست ببینم.
راستی. حتماً از اینکه جواب تمرینم رو هم توی پست هر یک از اینها از کدام سیاره آمدهاند؟خوندی، خوشحال شدی.
راستش، خودم هم وقتی جواب همه دوستان رو خوندم، یه کم خجالت کشیدم که چطور من متوجه ی اون موضوع بدیهی نشده بودم! (البته معما چون حل شود، آسان شود)
اگرچه، نشونیهایی که به اون دوست فضانورد داده بودم میتونست در تشخیص چیزی که بهش نیاز داشت، کمکش کنه.
ولی میدونی. بعد از این تمرین، به این موضوع ایمان آوردم که من واقعاً به چیزها، درست نگاه نمیکنم.
به عبارت بهتر، چیزها رو درست نمیبینم!
نمیدونم چرا اینطوریه؟
مثلاً بارها شده توی خونه، یا آشپزخونه یا وقتی در یخچال رو باز کردم، کلی میگردم دنبال چیزی که موردنظرمه و وقتی پیداش نمیکنم، به مامانم میگم: مامان فلان چیز رو ندیدی؟ نمیدونی کجاست؟
بعد مامانم میاد و مستقیم توی مسیر نگاهم، اون چیز رو بهم نشون میده و میگه: مگه این نیست؟:)
(پی نوشت برای این بخش از صحبتم: الان که دوباره برگشتم کامنتهای دوستان جدیدتر رو توی اون پست خوندم، دیدم خداروشکر بعضی دوستان خوبم هم مثل من فکر کرده بودن. )
” بعضی از آهنگهای سایتت رو هم گوش کردم (؛
چه خوب
با بعضیهاشون نتونستم ارتباط برقرار کنم. پیش خودم گفتم این شهرزاد چه چیزایی گوش میده، ادای روشنفکری درمیاره! ”
ادای روشنفکری…؟ …!
“فکر میکنم یه کم لوس باشی”
حالا خدا رو شکر گفتی “یه کم”!
“اما اون طرف داستان رو هم بگم؛ از آرامشت، از دانشت خیلی خوشم میآد.
از اینکه درمورد خیلی از چیزها اطلاع داری.
از اینکه دنیا رو قشنگ میبینی.
خداروشکر که یه چیزهای دیگری هم هست که باعث بشه دیگه اونقدرها هم ازم بدت نیاد…
شاید به خاطر این ازت بدم میآد که من این چیزا رو ندارم یا کمتر دارم. من این همه نوشته ندارم. من اینهمه مثل تو دنیا رو مهربانانه نمیبینم.”
اختیار داری.
این همه نوشتههای قشنگ خودت، توی متمم (البته مثل اینکه فعلا فقط حدود ۳۰ عدد کامنت داری) و وبلاگت (الان که دقت کردم، دیدم فقط یه دونه پست توی وبلاگت داری. بهم گفتی همین متن رو توی وبلاگت که آدرسش رو برام گذاشته بودی با کمیتغییر قرار دادی، اما من که جز همون یه دونه پست، چیز دیگری ندیدم که اون پست هم تاریخش مال سال قبل بود و ربطی به این موضوع نداشت) و شاید جاهای دیگه که من خبر ندارم.
بعدش هم مطمئن باش، کسانی هم هستند که زیباییهایی رو در وجود تو ببینن و کشف کنن.
البته قبل از هر کس دیگری، باید خودت، اونها رو در وجود خودت ببینی و کشفشون کنی.
” داشتم عکسهای گردهمایی متمم رو میدیدم، فکر کردم تو هم بین این دوستان باشی.
اما وقتی پایین پست، کامنتت رو دیدم خوشحال شدم که تو جزءشون نبودی.”
خداروشکر که خوشحال شدی.:)
میدونی… اصلاً برام عجیب نیست حرفی که زدی.
من کاملاً حسش کردم و میکنم. باور کن… نه اینکه مشخصاً از طرف تو.
من این حسها رو – مخصوصاً وقتی پست “درسی تلخ، اما تجربه ای ارزشمند” رو نوشتم هم حس کردم و میکنم. همونقدر که حسهای خوب رو در اون زمان، از طرف دوستهای خوبم.
من همیشه تمام حسهای مثبت و منفی و دوستانه و غیردوستانه رو از توی جمع آدمها میگیرم و دریافت میکنم.
حسهای دوستانه مثل حریری نرم، روحم رو نوازش میکنن؛ و حسهای غیر دوستانه…
خوب. بگو ببینم دیگه حالت چطوره؟
برای اولین بار وقتی تو سایت متمم امتیازهات رو دیدم، واقعا از خودم نا امید شدم و کمی تا قسمتی، بهت بد و بیراه گفتم.
الان یاد جمله ی محمدرضا افتادم که میگفت خودتون را با کسایی که در میانه ی راه یا پایان راه هستند، مقایسه نکنید، اینطوری به احتمال زیاد انگیزه تون رو از دست میدید. فکر میکنم برای من اینطوری باشه.
حتماً همینطوره دوست خوبم.
من رو ببخش انقدر صریح و بی پرده حرف زدم، باید به دست مخاطبش میرسید. فکرهایی بود با صدای بلند!
ازت ممنونم که اینقدر صریح و بی پرده و صادقانه و قشنگ، حرفهای دلت رو باهام درمیون گذاشتی.
دلم میخواد بهت بگم، هر کدوم از ما داستانهای شخصی و به قول پائولو کوئیلو، افسانه ی شخصی خودمون رو داریم.
همه ی ما، مخصوصا توی کامیونیتی دوست داشتنی و ارزشمندی مثل متمم، گرد هم اومدیم تا با کمک هم و در کنار هم، این کامیونیتی رو سر پا نگه داریم و شاهد بالندگی اش چه برای خودمون و چه برای نسلهای بعدی باشیم.
امتیاز هر کدوم از ما، جایگاه و نقش هر کدوم از ما، از آنِ همه ی ماست و از آنِ متممِ ما.
در نگاهِ من، ما همه سلولهایی از پیکر متمم هستیم که کمتر یا بیشتر، تلاش میکنیم و علاقه داریم در بودنِ او و در رشد او و همچنین در رشد خودمون به کمکِ او و در رشد و تغییر مثبتِ دنیای اطرافمون، سهمیداشته باشیم و چه خوب، که در این راه و در این مسیر پر فراز و نشیب، همه در کنار هم باشیم و هر کدام نقش خودمون رو – هر یک با توان خودمون – ایفا کنیم.
کامنت بعدیِ این دوست متممیعزیزم و حرفهای مختصری که من دوست دارم در جواب او بگویم:
سلام شهرزادِ جان
سلام. اون کسره ی زیرِ دالِ اسمم رو، متوجهش شدم و دوست داشتنی بود برام که کامنتت اینطوری شروع شد.
امروز به طور اتفاقی عنوان این پست را در وبلاگت دیدم. شوکه شدم. فکر نمیکردم حرفهایم را اینجا ببینم. (همانطور که خودت حدس زدی -کمی- دلخور شدم)
از جوابت فهمیدم که گند زده ام.
هرگز در زندگیم نخواسته ام با شکستهای کسی، دل خوش و از موفقیتهای دیگری آزرده شوم.
اما انگار ناخواسته چنین برداشتی از حرفهای من شده است. امیدوارم اشتباه متوجه شده باشم.
دوست خوبم.
لحن حرفهای تو به اندازه ای دوستانه و دلنشین بود که به جز اونجا که گفتی “از تو بدم میاد”؛ دیگه هیچ جای حرفهات اونقدرها شوکه یا دلگیر یا غمگین نشم.
(البته شاید فقط خوبهاش رو برای من نوشتی و بقیه اش هنوز توی دفترچه یادداشت خودت هست. اگه اینطوره، مرسی که اونها رو برام ننوشتی. )
در کل، منظورِ من، صرفاً به خاطر حرفهای تو نبود. یه حس کلی بود که با خوندن حرفهای تو برام تشدید شد.
الان که فکر میکنم میبینم چقدر بی رحمانه تاخته ام.
نه اصلاً…
صریح بودن هم همیشه خوب نیست.
“صریح بودن هم همیشه خوب نیست.” … این جمله ات رو خیلی دوست داشتم.
میدونی. اتفاقاً من یکبار توی یکی از درسهای متمم، فکر کنم درسِ «خشونت کلامی» بود، از «رک بودن» (البته با آن مفهومیکه خود از این کلمه در ذهن دارم، حالت منفی و غیرسازنده اش)، به عنوان یکی از مصداقهای خشونت کلامینام بردم.
در زندگیم گاهی آدمهایی رو دیدم که به رک بودنِ خودشون میبالن و افتخار میکنن، اما بارها دیدم (توی فضای فیزیکی منظورمه بیشتر) که همون آدمها، چقدر راحت تونستن با همین ویژگی شخصیتی، قلب آدمهای اطرافشون رو بشکنن یا آزرده کنن.
منظورم این نیست که همه اش از آدمها تعریف کنیم یا هیچوقت حس یا دیدگاه واقعی خودمون در مورد اونها رو به زبون نیاریم.
منظورم اینه که در کل، کمیبیشتر، ملاحظه ی قلب آدمها رو بکنیم…
بعد از اینکه آن متن را برایت فرستادم، در دفترم باز هم برایت نوشتم. اما این بار،آن شهرزاد حرص درآور برایم نبودی.
شهرزاد حرص درآور! … :))
خداروشکر که حالا داری اینو میگی …
در مورد کلمه ی پرستیژ، دایره ی لغتی من زیاد نیست. نمیدانستم چه کلمه ی دیگری جایگزینش کنم.
نه اتفاقاً خوب بود…:)
فیلم قیصر را ندیده ام، اما یک سریالی بود اسم فردوس کاویانی در آن، فرمون بود و همان “فرمون فرمون که میگن اینه؟” را به او میگفتند.
از همون جمله ی معروف و محبوب فیلم قیصر استفاده کرده بودن. (نقشِ قیصر رو بهروز وثوقی و نقش فرمون رو ناصر ملک مطیعی بازی میکنه، که هر دو از هنرپیشههای ارزنده ی کشورمون هستن.
در مورد قهرمان سازی درست گفتی، به قهرمانهایی که به اجبار برایم بگویند این قهرمان توست، حتی اگر درست بگویند، حس خوبی ندارم.
میدانی شهرزاد، تو برایم در متمم اینگونه بودی. همیشه اسمت بود، حرفهایت بود و همین حس حسادتم را بیدار میکرد.
جمله ی کلی رو درست میگی و باهات موافقم.
اما در مورد من …
من فقط بودم، و هستم. نه؟
تو هم میتوانی باشی.
اصلاً زنده ایم که باشیم.
و هستیم چون زنده ایم.
هر وقت هم که این دنیا را ترک کردیم، دیگر نیستیم. به همین سادگی…
کسی چه میداند که تا فردا که نه، حتی تا همین چند دقیقه ی دیگر، آیا هنوز هستیم یا نه؟ …
در ضمن، من، نه خودم هیچوقت ادعای قهرمان بودن نداشته ام و ندارم و نه هیچکس نگفته که فلانی قهرمان است…
اما الان با حرفهایت فهمیدم چقدر اشتباه فکر میکردم . چقدر در مورد تو به خطا رفته ام.
هر چه قدر من نابلدانه حرف زدم، حرفه ای گری تو در جواب دادن به من که تو را آزردم، شرمنده ام کرد.
دوست خوبم. به نظر من، کلاً این ماهیت فضای مجازی یا دیجیتال هست که میتونه گاهی ما را دچار خوش بینیها یا بدبینیهای غیر واقعی بکنه، یا ما رو گاهی در شناخت درستِ دیگران به اشتباه بندازه.
چون ماها فقط در لایههای سطحی با هم در ارتباط هستیم و قادر نیستیم لایههای عمیق تر و پیچیده ترِ وجودِ همدیگر رو ببینیم یا لمس کنیم یا حس کنیم.
حتی حتی گاهی این اتفاق توی فضای فیزیکی هم میتونه پیش بیاد.
بذار برات یه خاطره تعریف کنم.
توی دانشگاه (دوره ارشد) ترم اول و همون روزهای اول، خیلی زود با دو سه تا از همکلاسیهام که روحیاتمون به هم نزدیک بود، صمیمیشدم، اما یه همکلاسی داشتم که با دوستهای صمیمیمن هم دوست بود ولی من هر کاری میکردم، نمیتونستم برای دوستی با او، با خودم کنار بیام و هر وقت وارد کلاس میشد، حرکات و رفتارش به نظرم خیلی دوست نداشتنی بود و اصلاً حس خوبی بهش نداشتم و زیاد بهش محل نمیذاشتم.
تا اینکه یه مدت گذشت و توی کلاس یا چندین باری که با همین دو تا دوست صمیمیم و او میرفتیم بیرون، کافه تریا یا رستوران و … دیدم چه دختر دوست داشتنی و مهربون و نازیه. حتی دیگه حرکات و رفتارش هم برام دوست داشتنی شده بود.
مثلاً دیگه اونقدر با کارها و شوخیهای بامزه اش خنده ام میگرفت که نگو… یا وقتی از چیزی ناراحت و افسرده میشد، براش ناراحت میشدم و دلم میخواست بتونم براش کاری بکنم.
بعدن، حتی برای یکی از امتحانهای سختمون، یه شب رفتم خونه شون موندم تا نکات اون درس رو که میگفت درست متوجهشون نشده براش توضیح بدم و با هم برای امتحان درس بخونیم. اونقدر هم پدر و مادرِ دوست داشتنی ای داشت که هر چی بگم کم گفتم.
این موضوع برای من تجربه ی جالبی شد.
(البته این رو هم بگم: این موضوعات به نظر من یه مقدار پیچیده هستن و به همین سادگی هم نیستن. مثلاً همین دوستی که توی خاطره ام ازش حرف زدم، برای همون مقدار دوستی سطحی و گاه به گاه، میتونست برای من، یه دوستِ دوست داشتنی باشه؛ اما باز برای یک دوستی طولانی تر و عمیق تر، نه.
یا کلاً آدمهایی هم هستن که هیچوقت نمیتونی از همون اول، اونطور که دلت میخواد ازشون خوشت بیاد و همیشه هم همین احساس رو بهشون داری؛, و از اون طرف، آدمهایی هم هستن که از همون لحظه ی اول ازشون خوشت میاد و هر چی میگذره میفهمیکه اشتباه نکرده بودی و مایلی که دوستی عمیق و طولانی مدت، باهاش داشته باشی، در مورد بعضیها هم مدام احساست متغیره، از خوب به بد، از بد به خوب! و …. خلاصه به نظر من، خیلی حالتهای مختلفی میتونه وجود داشته باشه )
پس در مورد حافظه کش هم بلدی (؛ (اینبار دیگر حسودیم نمیشود.)
اونقدرها هم که نه …
ولی خوب، من ناسلامتی، رشته ام IT هست … یه چیزایی به گوشم خورده…
در مورد جواب تمرین “هریک از اینها از کدام سیاره آمده اند؟”
بیشتر از اینکه خوشحال باشم، تعجب کردم که چطور تفاوت پاهای آنها را ندیده ای. به نظرم بیشتر از آنکه ظاهر چیزها برایت اهمیت داشته باشد، تحلیل و ارتباط آنها برایت مهم است.
شاید برای همین است که چیزها را درست نمیبینی.
راستی به جواب من در این تمرین، امتیاز آموزنده داده بودی.
تعجب کردم، از اینکه بعد از همه ی آن حرفها، باز هم جوانمردانه رفتار کردی. راستش از تو و حرفهایم به تو خجالت کشیدم.
ای جان…
دوست خوبم. من همیشه توی زندگیم سعی میکنم مسائل رو با هم قاطی نکنم.
هر چیزی، به نظر من، جای خودش رو داره.
اگر من امروز از حرفی از تو رنجیده شدم، دلیل بر این نمیشه که اگر میبینم کامنت تو آموزنده یا دوست داشتنی یا دقیق یا … بود، بهش امتیاز آموزنده ندم.
یا حتی برعکس… اگه امروز از من تعریف کردی یا قبلش دیدم که به من امتیاز آموزنده دادی، یا کلاً با من دوست بودی؛ دلیل بر این نمیشه که وقتی کامنتت رو دیدم، بدون اینکه نکته ی جالبی در نوشته ات، برای شخصِ من وجود داشته باشه، بهت امتیاز آموزنده بدم.
درمورد ادای روشنفکری؛ شاید من هنوز به آن رشد فکری نرسیده ام که برای نظرات و موسیقی مورد علاقه ی دیگران احترام بگذارم و الزاما با معیارهای خودم مقایسه میکنم و چیزهایی را که با معیارهایم نامتناسب باشد، پایین بیاورم و بگویم اینها ادای روشنفکریست.
میدونی.
من گاهی جوری به موسیقیهای مورد علاقه ام گوش میدم که بعد با خودم میگم آیا واقعاً کس دیگری هم هست که مثل من به این آهنگها گوش بده؟
و مطمئن باش، تمام آهنگهایی که توی سایتم میذارم، از همون آهنگهایی هستند که با تمام وجودم، دوستشون دارم و از شنیدنشون لذت میبرم.
در ضمن، آهنگهای مورد علاقه ی من، range وسیعی رو در بر میگیره. (بیکلام، با کلام، خارجی، ایرانی، و …) کافیه اون حسی رو که از شنیدن یه آهنگ به دنبالش هستم، در من به وجود بیاره.
لوس کلمه ی درستی نبود. اشتباه کردم. با خواندن حرفهایت فهمیدم مهربان هستی، بسیار مهربان.
خودت هم مهربون هستی.
ممنونم که نوشتههای مرا قشنگ میدانی، اما از نوشتههای تو زیباتر و عمیقتر نیستند.
نوشتههات قشنگن. میدونم که به مرور، زیباتر و زیباتر هم میشن.
در مورد وبلاگم، احتمالا آدرس وبلاگم را اشتباه برایت تایپ کرده ام. عنوان متن “کامنتی برای یک دوست” است.
آره آدرس رو اشتباه نوشته بودی اگرچه اسم وبلاگ، همون بود.
ایندفعه سرچ کردم و پیداش کردم.:)
و برایم نوشته ای” قبل از هرکس دیگری باید خودت اونها رو در وجود خودت ببینی و کشف کنی.”
میدانی شهرزاد اعتراف بزرگیست اما شاید ریشه ی همه ی این حسادتها، همه ی این حرفهای بی پرده به تو، این باشد.
دوست خوبم. راستی. اگه هنوز کتاب «نیمه ی تاریک وجود» از دبی فورد رو نخوندی، فکر کنم خوشت بیاد اگه بخونیش. کتاب خوبیه.
با مشاورم دارم روی این ضعفم کار میکنم. (میخواهم بگویم این قسمت فقط مختص خودت است و این را از متن حذف کنی ولی هرچه خودت صلاح بدانی (: )
صلاح ندونستم حذف کنم!…
در مورد عکسهای گردهمایی و عدم حضور تو؛ دیگر آنقدر خبیث نیستم. فکر میکردم فقط در آن جمع حضور نداری اما جزء سخنرانان گردهمایی هستی.
چون میدانستم عضو چندساله ی متمم هستی و شاید حق توست که از سخنرانان گردهمایی باشی.
– از تو چه پنهان دوست داشتم از نزدیک ببینمت- اما بعدا که لیست سخنرانها را دیدم، احتمال دادم خودت نخواسته ای حضور داشته باشی.
(پست تجربه ای تلخ اما درسی ارزشمند را امروز عصر خواندم.)
امیدوارم این حس غیردوستانه ای را که به وجود آورده ام، کمتر شده باشد.
اصلاً از بین رفت…
از آن روز که برایت نوشته ام، مدام، مدام که نه، اما در ذهنم بودی و حرفهایی که به تو گفته بودم.
از عصر تا الان به این فکر میکنم که با هربار خواندن جملههای خودم و جوابهای تو، بیشتر خجالت زده میشوم.
امیدوارم مرا به خاطر حرفهایم ببخشی. فکر نمیکردم با وجود این همه عتاب، این همه سعه ی صدر داشته باشی.
مهربانتر و حرفه ای تر از آن بودی که فکر میکردم.
میگویند آدمها شبیه اطرافیانشان میشوند، شبیه متمم شده ای، حرفه ای، با وقار و عمیق.
چقدر این جمله ات رو دوست داشتم. خیلی زیاد…
از اینکه با حرفهایم آزارت داده ام، مرا ببخش.
این حرفا چیه؟
خوشحالم که این موضوع باعث شد تا با یه دوست خیلی خوبِ متممی، بیشتر آشنا بشم.
راستی تم وبلاگت بسیار زیبا و دلبرانه شده، همان لحظه ی اول مرا جذب کرد. پرستیژ هم دارد (؛
خدارو شکر. خوشحالم.
همه چیز به کنار، پرستیژ به یه طرف
امیدوارم در روز گردهمایی متممیها ببینمت – اگر تمایل داشته باشی مرا ببینی- و حس غیر دوستانه ای بهم نداشته باشی (برای من که دیگر این حس دوستانه شده)
چرا دوست نداشته باشم؟ خیلی هم دوست دارم که روز گردهمایی ببینمت. و مطمئناً با یه حس بسیار دوستانه
به امید دیدار…
تردید داشتم که بگم این منم با حرفهایی صریح. اما خب آدم باید پای کاری که کرده و حرفی که نوشته بمونه. پس پای پست شهرزاد عزیز، موافقتم رو اعلام کردم.
همه ی حرفهای صریحم رو برات گفتم شهرزاد.
جمله ی "کمی بیشتر ملاحظه ی قلب آدمها رو بکنیم" رو واقعا دوست داشتم. تمام تلاشم رو میکنم که از این به بعد، بیشتر مراقب کلام و نوشتنم باشم.
چقدر معنای جالبی از زندگی داری. زنده ایم که باشیم و وقتی دنیا رو ترک کردیم، دیگه نیستیم. به همین سادگی...
شاید لفظ قهرمان، درست نبوده. شاید بتونم بگم الگو، کلمه ی مناسبتری باشه.
خاطره و توضیحت خیلی برام جالب بود، فکر کنم ده بار خوندمش. یادم باشه در موردش بنویسم.
نمیدونستم IT خوندی. بعدا که پروفایلت رو در متمم دیدم، متوجه شدم.
الان دارم آهنگ summer love song رو گوش میدم و بعدش آهنگ Couleur Tendresse و الان میبینم چه آهنگهای زیبا و آروم کننده ای هستن.
کتاب نیمه ی تاریک وجود رو نخوندم. اما اسمش رو از آقا معلم شنیدم، حتما میخونمش. ممنون از این پیشنهاد شگفت انگیزت
مشتاقانه منتظر دیدنت هستم دوست عزیز.
پی نوشت یک: حرفهای دیگه ات تو ذهنم هست، ترجیح میدم اول درموردشون خوب فکر کنم بعد راجع بهشون بنویسم.
پی نوشت دو: شکلکهایی که تو متن بودن، اینجا برای من بسیار بزرگ پیست شده بود، ناچار شدم حذفشون کنم. رنگ نوشته ها هم سیاه شد.