چند روز پیش که در هال خانه را باز کردم و میخواستم به حیاط بروم، یکهو این به ذهنم آمد که چرا شیشه ی عینکم یکدفعه کدر شد. زاویه سرم را تغییر دادم ببینم اشکال از چیست، متوجه شدم عینکم و چشمهایم مشکلی ندارند اما خب اشکال را هم متوجه نشدم.
حدود یکساعت بعد به قصد رفتن سر کار، از خانه بیرون آمدم. با خودم گفتم "چی شده هوا یه جوریه؟" انگار زرد رنگ است. اول فکر کردم محدود به اطراف خانه ی ماست اما متوجه شدم هوا گرد و خاک دارد. نه مشکل از چشمهایم بود و نه از عینکم.
امروز اولین باران پاییزی شهرمان بود. آرام و باوقار خود را نمایان کرد.
تقریبا برخلاف روزهای دیگر که دقایق آخر ساعت چهار برای رفتن به سر کار از خانه بیرون می آمدم، امروز به خاطر روی خوش این باران فرح بخش، برای پیاده روی آرام زیر این باران دلنشین، بیست دقیقه زودتر بیرون آمدم و عجب حس خوشایندی داشت. (حال خوش مرا تصور کنید بعد از آن هوای غبارآلود چندروز پیش) باران، پیاده روی خلوت و فکرهایی که در سرت داری.
احساس میکردم زمین، آدمها، ماشینها چه قدر آرام شده اند. انگار کسی عجله ای نداشته باشد. انگار دیگران دنبال بهانه ای برای مهربانی، برای شاد بودن میگشتند و چه بهانه ای بهتر از اولین باران پاییزی در شهری که بیشتر روزهایش گرم و آفتابیست.
دوست داشتم بیشتر از اینها من و باران باهم باشیم اما وقت باهم بودنمان تمام شده بود. وقتی به محل کارم رسیدم، باران شدید شده بود و قطره های درشتش روی زمین خیس کاملا مشخص بود.
عینکم هم حسابی بارانی شده بود.