چشمهایم را باز میکنم، به ساعت موبایل نگاه میکنم، شش و بیست دقیقه صبح است. چقدر خوشحال میشوم، هنوز وقت دارم برای دوباره خوابیدن. میخوابم. با صدای آلارم گوشی دوباره بیدار میشوم. لعنت! باید بیدار شوم. ساعت هفت و بیست دقیقه است. ده دقیقه زودتر از وقت اصلیِ بیدار شدنم، ساعت را تنظیم میکنم، این زمانی است برای load شدن وبالا آمدنم،زمانی که بپذیرم مجبورم بیدار شوم.

کارهایم را انجام میدهم. ساعت هشت و پانزده دقیقه است. ساعت نه وقت مشاوره دارم و ساعت ده باید جایی دیگر باشم.

دومین جلسه ی مشاوره است بعد از دو هفته. زمان زیادی است. به مشاورم بدبین شده ام، فکر میکنم اولویت ایشان تعطیلات عیدفطر و مسافرت بوده، نه مراجعه کننده هایش و نگرانیهایشان.

کفری ام، انگار زود بیدار شده ام. هنوز وقت دارم، این چند دقیقه غنیمت است، دراز میکشم. احساس میکنم بدنم خسته و کوفته است، ذهنم هم. کاش تن و روح را میشد رفرش کرد (خوب که فکر میکنم میبینم رفرش کافی نیست، باید به فکر دکمه Dlt هم باشم، شاید هم ctrl+z)

هشت و نیم بیرون می آیم. هوا انگار نفس اژدهاست، داغ. خورشید همچنان سرِ لج دارد.

سی و پنج دقیقه بعد میرسم. با منشی که خانم خوش برخورد و مهربانیست، سلام و احوال پرسی میکنم. مشاور من با مراجعه کننده قبلیش صحبت میکند. 

مینشینم. روبروی میز منشی یک قفسه کتاب چیده شده از انتشارات سایه سخن. کتابها را هم میشود خواند، هم میشود خرید.

نام کتابها را میخوانم. تله شادمانی یادم مانده و تئوری انتخاب ویلیام گلاسر که دارد به من چشمک میزند. کتاب نام آشناییست برایم، اسمش را زیاد از معلمم شنیده ام. حوصله ازجا بلند شدن، برداشتن و خواندنش را ندارم. عصبی ام از اینکه ساعت نه و نیم شده و هنوز وقت مشاوره ی من نشده.

بالاخره کتاب را برمیدارم و چند صفحه از آن را میخوانم. از کتاب میفهمم که اگر بدبختیم اگر احساس خوبی نداریم اگر بیچاره ایم ما انتخاب کرده ایم که اینگونه باشیم. 

کتاب را کنار میگذارم. ساعت یک ربع به ده است. به منشی با حالت دلخوری میگویم میتوانم بروم و ساعت دوازده بیایم؟ مراجعه کننده قبلی از اتاق بیرون می آید.

بالاخره وقت موعود همراه با تاخیر فرا میرسد. وارد اتاق میشوم نگاهی گرم و لبخندی صمیمی دارد مشاور و عذرخواهی میکند از اینکه این دو هفته نبوده و برای مادرش جراحی چشم اضطراری پیش آمده. پس بدبینی ام به مشاور اشتباه بوده.

حدود یک ساعت باهم صحبت میکنیم.(درمورد حرفهایم نیاز به خودافشایی است و من هنوز بر سر آنم که نمیخواهم و نمیتوانم.)

حالم بهتر میشود..