فکر می کردم مرگ برایم مسئله ی حل شده ایست. برای من که دچار اختلال استرس پس از سانحه هم شده بودم، گمان می کردم با مسئله ی مرگ خود کنار آمده ام و اگر مرگ به سراغم می آمد برایم منتظره بود و منتظرش بودم. ترجیحم مرگ ناگهانی بود. (چه خیال باطلی)
این ذهنیتم بود و فکر می کردم نسبت به مرگ، آگاهی پیدا کرده ام. (الان که فکر می کنم می بینم حتی معنی مرگ آگاهی را هم نفهمیده ام چه رسد به اینکه مرگ آگاه باشم.)
تا هفته ی قبل که از یک موضوع مطمئن شدم؛
تکنسین دستگاه رادیولوژی برای تعمیر آمده بود و وقتی مشغول کارش بود، من هرچند ثانیه یکبار از او می پرسیدم کلید برق اصلی را قطع کنم؟ (چاره ای نداشتم باید کنار تکنسین می ماندم، شرایط استرس زای سختی بود، مشکل برق دستگاه هم جدی بود) و او با متانت و صبر جواب می داد فعلا نه.
من از برق گرفتگی بسیار می ترسم. حتی فکر می کردم ترسم بیشتر فوبیا باشد. در نت جستجو کردم و متوجه شدم فوبیای برق یا electrophobia وجود دارد. اما این نشانه های فوبیا را نداشتم. چراغها را خودم روشن و بعضی وقتها تعویض می کنم و گاهی وقتها لپتاپم را روی پایم می گذارم پس فوبیا نبود.
با خودم فکر کردم پس چرا از برق و البته برق گرفتگی می ترسم. فهمیدم اشکال در مورد مواجهه ام با مسئله ی مرگ است. آنچه درباره ی پذیرش مرگم فکر می کردم، وهمی بیش نبوده. مسئله ی مرگ خودم هنوز برایم حل نشده است.
فهمیدم برخلاف آنچه که فکر و تصور می کردم از مرگ می ترسم. علت ترس از برق گرفتگی هم همین بوده. فهمیدم مرگ آگاهی موضوعی نیست که بشود به سادگی آن را پذیرفت و باور کرد و سپس با توجه به آن تصمیم گرفت و انتخاب کرد.
تصور نامیرایی و جاودانگی انگار در وجودم ریشه دار شده و وقتی با موضوعی مغایر با این تصور مواجه می شوم، ترسم آشکار می شود. شاید به خاطر توقفهای زیاد زندگیم باشد، به خاطر کارهای نکرده و حرفهای نگفته. نمی دانم.. امیدوارم سکونهای زندگیم و ترس به وجود آمده از آن کمتر شود.
پی نوشت: همان شب می خواستم پیام بدهم به کسانی که دوستشان دارم و از کسانی که رنجاندمشان معذرت بخواهم اما نمی توانستم آن چیزی را که دارم، از دست بدهم.