با خودم قرار گذاشته بودم که آنچه اکثریت میبینند نبینم، یا حداقل تا حد امکان، کمتر ببینم. میخواستم شبیه اقلیت باشم اما نشد. به این فکر میکنم که من هم میتوانم مانند بیشترها باشم (شاید هم هستم)، مثل آنهایی که مغزشان دست دیگریست، مثل آنهایی که آنقدر پر از دیدن و شنیدن میشوند که دیگر جایی برای فکر کردن برایشان نمیماند.
میخواستم خلاصه ای از آنچه در کارگاه زندگی شاد متمم آموخته ام بنویسم اما هنوز آن را کامل نکرده ام. میخواستم در مورد چهار نوع تیپ شغلی بنویسم، آن هم هنوز ناقص است. پس تصمیم گرفتم برای فرار از فکر ننوشتن، به جمع مهمانها اضافه شوم و نگاهمان رو به سوی یک مستطیل بزرگ و مصوت باشد.
بعد از رفتن مهمانها، آن را خاموش کردم و به این فکر میکردم که دو روز از شهریور ماه گذشته و من هنوز چیزی برای این خانه ام ننوشتم. سایت شاهین کلانتری را باز کردم و پست "روزهایی که ایده ای برای نوشتن ندارم چکار میکنم؟" را دیدم. جالب بود برایم، هم بخاطر اینکه این موضوع، دغدغه ی این چند روز من است و هم بخاطر این ایده ی نابش؛ کلمه برداری از متون خوب فارسی.
به پیروی و کمی تغییر این ایده، این سخن را از مقالات شمس الدین محمد تبریزی، جمله برداری کردم: «بعضی پس تر روند، به آن نیت که بازآیند پیشتر و از جو بجهند. اگر به آن نیت پس می روند نیکوست و اگر به نیت دیگر واپس می روند، خذلان است.»
این چند روز احساس میکردم خشکروزی مغزی گرفته ام. بعضی وقتها، نوشتن و از چه نوشتن برایم سخت میشود. اما حرف ژول سالزمن هم امیدوارم میکند؛ "اگر میتوانید حرف بزنید، پس حتما میتوانید بنویسد". خب آره ژول! میتونم حرف بزنم.