نوجوانیست و توهم دانستن و کتاب نوشتن!
کتابهایی را که در زمان شانزده هفده سالگیم خوانده بودم، بسیار دوست داشتم، چون برایم دنیای زیبایی ساخته بودند. هرچند الان که فکر میکنم میبینم میتوانستم گزینه های بهتری برای خواندن پیدا کنم.
تا آنجایی که یادم می آید اولین رمان خارجی که خواندم پیامی در بطری نیکلاس اسپارکس بود، آن را دوستم به من قرض داده بود و آن را موهبتی میدانستم. (بگذریم از اینکه فکر میکردم نویسنده یک زن است. بعدها که فهمیدم نیکلاس اسپارکس مرد است، معادلات ذهنم به هم خورد.)
نوجوانی را تصور کنید که غرق در کلمات و احساسات و عشقهای درون کتاب شده باشد. آن همه شور و اشتیاق، آن همه تصاویر که کلمات، آنها را برایم عینی کرده بودند دنیای دیگری برایم ساخته بود.
بعد از آن، کتابهای دیگر اسپارکس، دفتر خاطرات، شبهای رادنث، درپیچ و خم جاده و رمانهایی در این سبک مثل پلهای مدیسون کانتی رابرت جیمز والر را خواندم.
بعدها فیلمهایی را که بر اساس همین کتابها ساخته شده بود دیدم. نا امید شدم. احساس میکردم چقدر در حق کتاب و کلمه ها و نویسنده ظلم شده. شخصیتهای داستان شبیه آنچه در کتاب بودند و در ذهنم تصور کرده بودم، نبودند. فکر میکنم سیما و فیلم با کتاب و تصور انسان فاصله ی بسیار دارد.
(این را با مقایسه ی کتاب و فیلم کوری نوشته ی ژوزه ساراماگو بیشتر احساس کردم. چرا باید در فیلم، شهر این همه تمیز نشان داده شود؟ شهری که به جز یک نفر همه نابینا هستند و از پس انجام بسیاری از کارهای خود بر نمی آیند و آن شهر بوی تعفن گرفته.)
کتابهای سیدنی شلدون را هم بسیار دوست داشتم. آن سبک عاشقانه ی کتابهای اسپارکس را نداشت و بیشتر رمان پلیسی بود. کتابهای "ماری هیگینز کلارک" هم اوج این داستانهای پلیسی بود. دیگر خوراک روز و شب من این کتابها شده بود و ذهنم درگیر شخصیتها و داستانهای ماجراجویانه شان. (این بار میدانستم نویسنده زن است.)
بعد از خواندن این کتابها بود که فکر میکردم من هم میتوانم مثل کلارک کتاب پلیسی بنویسم! دو صفحه ای نوشتم. پلیسی تر از کلارک شده بود و خودم هم تعجب کرده بودم و نوشتن را رها کردم. فکر میکنم زیادی در کتاب غرق شده بودم. هنوز بعد از سالها جملاتی را که نوشته ام به یاد دارم.
چند روز پیش داستان کوتاه قلب رازگوی ادگار آلن پو را میخواندم. آن دو صفحه نوشته ی خودم برایم تداعی شد. بی شباهت به بعضی جمله هایی که خودم نوشته بودم، نبود. آلن پو بسیار هنرمندانه این داستان را نوشته.
متن را دوباره خواندم احساس میکنم پایان بندی مشخصی ندارد. جمله ای از نیکلاس اسپارکس که در سایت متمم نوشته شده را برای پایان این متن مینویسم: "دستیابی به هیچ چیز ارزشمندی ساده نیست. این را به خاطر بسپار."