داستان کوتاه ساعت من نوشته ی مارک تواین، از کتاب تلاش مذبوحانه با ترجمه ی مهرداد وثوقی، درمورد شخصیست که ساعتش را بسیار دوست دارد. ساعت بعد از هجده ماه کار کردن، از دستش به زمین می افتد. برای اینکه خیالش راحت شود که بلایی بر سر ساعتش نیامده، آن را پیش بزرگترین ساعت ساز شهر میبرد تا میزانش کند. ساعت ساز بدون توجه به حرفهای صاحب ساعت که ساعتش نیازی به تعمیر ندارد آن را تعمیر میکند. پس از آن تعمیرات پی در پی نزد ساعت سازهای مختلف، سرانجام ساعتی که دویست دلار خریده، هزینه ی تعمیرش برایش ده برابر میشود.
یک مصداق برای این داستان اینست که فکر میکنم بعضی وقتها ما هم همین طور رفتار میکنیم. شخصی یا چیزی یا موضوعی را بسیار دوست داریم و زمان انقضا و کنار گذاشتنش، به هر دلیلی برای ما فرا رسیده، اما از آن رد نمیشویم. با آن موضوع یا آن شخص یا آن شی میمانیم. میمانیم و هزینه های بیشتری صرف میکنیم اما نمیتوانیم از آن عبور کنیم. آن آدم یا آن کالا یا آن موضوعی که پیشترها (بیشتر) دوستش داشتیم کنارمان است اما دیگر به هر دلیلی شبیه سابق نیست و ذهن ما را درگیر کرده و اجازه ی ورودی ها و فعالیتهای جدید را نمیدهد.
در ماندن، ما ممکن است لحظات شاد هم داشته باشیم اما رنج دیدنش و یادآوری و مقایسه با روزهای درخشانش، بیشتر آزارمان میدهد.
این ماندن میتواند در تلاش برای به دست آوردن یک رتبه، یک مدرک دانشگاهی، یک شغل و یا یک آدم هم باشد. ما تلاش خود را کرده ایم. تمام تلاش خود را کرده ایم اما به دستش نیاورده ایم و هنوز برای تملک آن اصرار میکنیم.
بعضی وقتها باید بپذیریم ادامه دادن این مسیر خطاست و بهتر آن است که از این به دست نیاوردنهایمان رد شویم. ماندن، پریشانی ذهنی ما را بیشتر میکند.