پیش نوشت: نمیدانم حرفهایم چقدر درست یا منطقی هستند. صرفا تجربه های تا به اکنون خودم در مورد بیداری شبانه است. اولین بار که نوشته ی بالا را خواندم، احساس کردم بخشی از آن را میتوانم به خودم ارتباط دهم.
آدمهای نیمه شب بیدار؛ آدمهایی که صادقند، آسیپ پذیرند و واقعی. آنهایی که در آن ساعتهای نیمه شب خودشان هستند و افکارشان. بدون هیچ نویز و مزاحمتی. آدمهایی که همهمه ی روز آزارشان نمیدهد. آنهایی که میتوانند دقایق زیادی در یک مسئله یا یک موضوع غور شوند، بدون اینکه عامل بیرونی آرامش آنها را برهم زند. فکر میکنم اینها، آدمهایی هستند که دنیا را جور دیگری - مستقل از نظر مثبت یا منفی- میبینند.
من هم کم و بیش، آدم شب بیدارم. وقتی توصیه به خواب زود هنگام و سحرخیزی میشود و حرفهای آدمهای معروف را در مورد ساعت خوابشان و اثرات مثبت آن میخوانم، دچار تضاد و تناقض و دلهره میشوم. از طرفی فواید زود بیدار شدن را میدانم و از طرف دیگر نمیخواهم ساعتهای ارزشمند نیمه شب را از دست بدهم. (خب من که آدم معروفی نیستم پس میتوانم شب دیرتر بخوابم.)
بین این دو راهی میمانم که کدام برای من کارگر می افتد. دومی را بیشتر دوست دارم و بیشتر تجربه اش کرده ام. دوست ندارم آن سکوت و هیبت شب را با خواب عوض کنم. شاید کار اشتباهیست اما فکر میکنم فعلا برای من سودش بیشتر است.
در شب، در نیمه های شب سکوتی است که در هیچ جای روز نمونه اش را نمیتوانم پیدا کنم، حتی اگر آن موقع دنیا ساکت شده باشد. شب نوعی خلسه ی ستودنی دارد. نمیشود راحت از کنارش گذشت و به آن بی اعتنا بود. از اینکه از دستش بدهم، احساس خوشایندی ندارم.
انگار در شب نیروهای بیشتری برای فکر کردن و نوشتن داریم. فکر میکنم در نیمه های شب بیشتر میتوان به خود رسید. اصلا انگار بدن و هورمونهایش هم در همین راستا تنظیم شده اند.
اما با این همه فکر میکنم همه ی آدمها، آدمِ شب بیداری و همه ی آدمها آدمِ سحر خیزی نیستند. نمیشود همه را تشویق کرد که در یک سمت این طیف قرار بگیرند. باید ببینیم کدام سمت برای ما کارسازتر و باهوده تر است.
پی نوشت: در مفهوم این جمله شک داشتم و از دوست عزیزی کمک گرفتم.
منبع عکس: pinterest