زندگی و تویی که یک «من» داری، باهم قدم میزنید، در پیاده روهای ولی عصر، در بیابان، در فاضلابهای گند شهر، در مکانهای تاریک وهم انگیز. از هم دلخور میشوید، قهر میکنید اما همیشه باهم هستید، در روزهای خوش و ناخوش.

روزی یکهو می بینی یک سیلی محکم از زندگی خورده ای!  باورش سخت است مگر میشود!؟ گیجی و منگِ این اتفاق! نمیدانی چرا! شاید هیچ وقت هم نفهمی چرا.

شاید توان بلند شدن و ادامه دادن نداشته باشی. بعد از یک مدت که متوجه محیط اطرافت شدی، می بینی زندگی دارد به تو نگاه میکند که بلند شوی. از او متنفر میشوی، از زندگی ای که به تو سیلی زده و الان میگوید بلند شو! مسخره است، نهایت بی رحمیست. دوست داری سر به تنش نباشد اما آن موقع سر به تن تو هم نیست. پیش خودت میگویی به درک!

تا مدتی غم زده مینشینی همانجایی که سیلی خوردی. یک هفته، یک ماه، یکسال. زندگی همچنان کنارت ایستاده . اما سرانجام از این وضعیت ملال آور خسته میشوی، می بینی انگار چاره ای جز این نیست که دوباره دست زندگی را بگیری و باهم ادامه دهید. 

اما الان یک فرق اساسی کردی، تو دیگر آن «منِ» قبلی نیستی، این بار این درد جانکاه را تجربه کرده ای.

این بار میدانی که زندگی ممکن است سیلی دیگری به تو بزند.

 

* این نوشته را با الهام از کتاب «سیلی واقعیت» راس هریس نوشتم. او در این کتاب واقعیتهایی مثل مرگ و فقدان یک عزیز، ابتلا به بیماری یا جراحتی جدی، جنایتی خشونت آمیز، به دنیا آوردن کودک معلول،  ورشکستگی مالی، خیانت، آتش سوزی و سیل یا از این نوع بلاها را سیلی زندگی میداند.