پیش نوشت: این نوشته صرفا یک داستان است (اگر معیارهای یک داستان را داشته باشد) و فکر می کنم ارزش خواندن ندارد.
نشسته ام در اتوبوس. یک ردیف جلوتر و پایین تر از صندلیهای لژنشین. آن صندلیها را دوست دارم، شاید اینکه می خواهم بر محیط اشراف داشته باشم، یا شاید هم به خاطر عقده ی بالا نشستنهایی است که نصیبم نشد.
سرما و گرمای هوا با هم اختلاف دارند. آفتاب گرم و سوزان است و سایه اش سرد. کتاب فضیلتهای ناچیز ناتالیا گینز بورگ را بر می دارم. داستان سکوت، دو صفحه از آن باقی مانده. در اتوبوس اصلا سکوت نیست. زن بغل دستی ام با صدایی بلند با آن طرف خط تلفن صحبت می کند. دوست دارم با غیض از او خواهش کنم آرام تر صحبت کند. عصبانی نیستم، حالم از دیروز بهتر است اما شنیدن سروصدا واقعا آزار دهنده است.
دو زن دیگر در مورد گرانی، تکالیف سخت دانش آموزان دبستانی و تغییر سبک درسی شان حرف می زنند. زنی که روبرویم نشسته، خود را به صحبتهای آنها اضافه می کند. همهمه ای شده در اتوبوس. دو صفحه ی باقیمانده را خواندم، اما نفهمیدم آن سکوتی که نویسنده در موردش حرف زده بود، خوب بود یا بد، مفید بود یا نه.
کتاب را می بندم و در کیفم می گذارم. سرم را به سمت شیشه بر می گردانم. سعی می کنم حواسم را به بیرون پرت کنم به مغازه ها، آدمها اما آنقدر بلند صحبت میکنند که حرفهایشان شنیده می شود.
زن جوانتری روی صندلی روبرویی و کناری نشسته، قبلترها هم او را در اتوبوس دیده ام. فکر می کنم کمی ساده به نظر می آید. این را از حرفها و چهره اش فهمیدم. موضوعهای پیش پا افتاده ای برایش مهم است و در مورد چیزهای ساده ای حرف می زند. به این فکر احمقانه ام فکر می کنم. فکر می کنم حداقل او می داند وضوح در زندگیش یعنی چه، فکر می کنم که حداقل او خوشهایی دارد که برایش تعریف شده هستند و برادر زاده ای دارد که عاشق اوست.
به صندلی لژنشین فکر می کنم. فکر می کنم زنی در صندلی بالا به من نگاه می کند و شبیه همان حسی را به من دارد که من به زن جوانتر صندلی روبرویی و کناری ام و با خود می گوید چه زن احمقی. این را از چهره و رفتارم تشخیص داده. از چهره ی درهم کشیده ام وقتی که به آن زن جوانتر نگاه کردم و از رفتارم وقتی که رویم را به سمت شیشه اتوبوس برگرداندم تا آدمهای صندلی روبرویی و کناری ام را نبینم.
پیاده می شوم. در اتوبوس کسی نیست.