پیش نوشت: مخاطب این حرفها خودم هستم. خودم هم چندان اعتقاد درستی به حرفهایم ندارم.
آدم این همه می دود که به خودش برسد، که خودش را بداند. اما گاهی ما عقب عقب می دویم، می دویم که از خود فرار کنیم، فرار می کنیم و دور می شویم از "خود"ی که پیش روی ماست.
می دویم که خود را نادیده بگیریم و انکار کنیم و شاید برای همین است که اضطرابی مزمن ما را فرا می گیرد. برای اینکه فهمیدن از خود دردناک است. احساسمان می تواند خوشایند باشد تا وقتی که با غیر هستیم. ( که همیشه خوشایند نیست و خود را فریب می دهیم) تا وقتی که در مورد خود فکر نمی کنیم.
نگرانی زمانی بیشتر می شود که تنهاییم و صدای خود را می شنویم. در درون از خودمان می ترسیم. می ترسیم چون فکر می کنیم موجود بیگانه ای با ما صحبت می کند. ما باید از خودمان دور شویم. بنابراین به میهمانی های شبانه، به گفتگوهای بیهوده، به موسیقی بلند و به خواب پناه می بریم. ذهن خود را خسته می کنیم تا حواسمان را پرت کنیم، تا یادمان برود یک "خود" داشت با ما حرف می زد. ما این کار را ممکن است هر روز تکرار کنیم تا خودمان را فراموش کنیم.