من در خانواده ای معمولی در شهری معمولی با چهره ای خیلی معمولی به این دنیایی که اکنون در آن هستم، آورده شدم. خب فکر میکنم این معمولی بودن برای من مزیت است. لازم نیست مانند دوستم که در خانواده ای غیر معمولی در شهری غیر معمولی به روی زمین آورده شده، غیر معمولی باشم. فکر میکنم کمی غیر معمولی تر از والدین شدنم برایم کافیست.
به این می اندیشم که که آیا دوستم باید به اجبار مانند والدینش فردی غیر معمولی تر شود، فقط به خاطر اینکه در این خانواده به دنیا آورده شده؟
نمیدانم. احساس میکنم این غیر معمولی بودن مسئولیت سنگینی به همراه دارد. انتظارات را از من بالا میبرد. خوب شد در یک خانوده ی معمولی بزرگ شدم.
به دوستم فکر میکنم و به زندگی غیر معمولیش. چقدر در تنگناست. گاهی دلم برایش میسوزد. همه چیز دارد تقریبا هرچیزی بخواهد. کجای این غیرمعمول بودن جذاب است؟ آیا چیزی به نام لذت بعد از تلاش زیاد را تجربه کرده؟ زیادی غیر معمولیست. اصلا چطور شد من و او باهم دوست شدیم؟
ولی خب باید اعتراف کنم گاهی دوست دارم غیرمعمولی باشم. شبیه دوستم، شبیه دوستان دوستم. شبیه همان رهگذر غیر معمولی که از من کمک خواست. سرخوشند. حتی بعضی وقتها این سرخوشی ظاهری را دوست دارم. فکر میکنم از خیلی از تارهای درهم تنیده ی من آزادند. اما دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در خیابانی مملو از آدم هستم. آدمهایی که روی دستهایشان راه میرفتند. انگار همه چیز عادی باشد. با پاهایشان سلام و احوالپرسی میکردند. روی دستهایشان میدویدند، انگار سالهاست از پاهایشان به جای دستهایشان استفاده میکردند. فقط من بودم که روی پاهایم راه میرفتم. من آدم غیرمعمولی آن جمعیت بودم. همه به من میخندیدند و مرا به دیگران نشان میدادند. خودم را به غشی زدم تا حداقل در آن حالت افقی، نه شبیه آنها باشم، نه شبیه خودم. سرانجام سعی کردم من هم مثل دیگران روی دستهایم راه بروم. اما نمیشد، کار دشواری بود. در تلاش برای برقراری این حالت وارونه، تعادلم به هم خورد و افتادم. از خواب پریدم...