بیماری داشتم خانمی بود بسیار محترم. حدود چهل و پنج ساله به نظر میرسید و برای انجام تصویربرداری به مرکز ما مراجعه کرده بود. وقتی دفترچه ی بیمه اش را دیدم، سن واقعیش بیشتر از پنجاه سال بود. در جواب حدسم در مورد سنش خندید و گفت شما مرا امیدوار میکنید.
بسیار مهربان هم بود و فکر میکرد من هم مانند او مهربانم. با حرفها و تعریفهایش بسیار خجالت زده ام کرد.
از تهران آمده بود و از شهرم تعریف میکرد. فکر میکردم شوخی میکند و آن دو را صرفا باهم مقایسه میکند و او هم مثل من ترجیحش این شهر نیست. اما از حرفهایش کاملا مشخص بود از شهرم خوشش آمده. میگفت زندگی در اینجا راحت تر است، سفرها و شهرهای زیادی رفته و این شهر مردم اصیل و فرهنگ خوبی دارد.
بیماریش درد زیادی برایش آورده بود اما صبورانه تحمل و همکاری میکرد تا کار تصویربرداریش تمام شود. امیدوارم هرچه زودتر سلامتیش دوباره به او برگردد.
تصویربرداریش تمام شد و منتظر جواب بود و چون آن موقع مراجعه کننده ی دیگری نداشتم، باهم بیشتر حرف زدیم. محتویات کیفش را نگاه کرد و گفت ببینم به نشانه ی تشکر چیزی دارم برایت؟ درحالیکه من وظیفه ی کاریم را انجام داده بودم و او فراتر از وظیفه ام کارم را میدید. یک گوشواره ی زیبا پیدا کرد و گفت به عنوان هدیه ی تشکر بگیرید. بسیار خوشحالم کرد و خجالت زده. این زن و مهربانیش از دردش بسیار جلوتر بود. (خودم را تصور میکنم که شاید اگر درد داشتم فقط به فکر تسکینش بودم)
هدیه ی زیبای من:
دوست داشتم در خاطر این زن بمانم، درکیفم کتاب فضیلتهای ناچیز ناتالیا گینزبورگ را داشتم. فکر کردم چه چیزی بهتر از کتاب! کتاب را به او دادم و بسیار تشکر کرد و گفت کتاب را نخوانده اما مترجمش، محسن ابراهیم را میشناسد.
این زن به من یادآوری کرد هنوز باور داشته باشم آدمهایی هستند که حتی اگر برای اولین بار آنها را بدون هیچ ذهنیتی ببینی، آنقدر برایت آشنا هستند که دوست داری بهانه ای داشته باشی برای دوباره دیدنشان و دوباره حرف زدنشان. هم صحبتی با آدمهایی که اگرچه مدت زمان تلاقی و توقفشان با ما کم است اما تا مدتها تاثیرش بر روی ما و حس ما ادامه دارد.
جایی میخواندم تجارت یعنی پیدا کردن آدمهای خوب. تجارت امروز من همصحبتی با این زن بود.