پیش نوشت: قبلترها به مدت کوتاهی، اینستاگرام داشتم. ساین اوت کرده بودم و الان خوشبختانه، نه نام کاربری ام یادم هست و نه پسوردم.
دانش من در این مورد صفر است، نمی دانم چرا با اینکه لاگ این نیستم، می توانم پیج اینستاگرام باز کنم.
در صفحه ی اینستاگرام محمدرضا شعبانعلی بودم که با پستی از فرزانه (آی دی اش یادم نیست) به صفحه ی او هدایت شدم. الان هرچه گشتم آن پست هدایت شده را پیدا نکردم. (آدرس دادنم خوب نیست اما اینها را نوشتم تا عذاب وجدان نگیرم که چرا منبع را ذکر نکرده ام.)
فرزانه در پستی این جمله را نوشته بود: "فرخنده آن امید که حرمان نمی شود"
خواندنش برایم به جا و به موقع بود.
راستش همیشه از واژه ی "امید" می ترسیدم. امید برای من واژه ی بزرگ و ترسناکی بود. امید برایم معنی دل نبستن و از دست دادن می داد. نمی دانم منشا گرفته از چیست. دروغ چرا، می دانم اما ترجیح می دهم در موردش ننویسم تا حس ناخوشایند و غمگینی منتقل نکنم. بگذریم.
با جستجو در نت متوجه شدم این مصراع مربوط به قصیده ای از پروین اعتصامی است.
آن را اینجا می نویسم:
ای دوست، دزد حاجب و درمان نمی شود
گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی شود
ویرانه ی تن از چه راه آباد می کنی
معموره ی دلست که ویران نمی شود
درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی
کاین جامه جامه ایست که خلقان نمی شود
دانش چو گوهریست که عمرش بود بها
باید گران خرید که ارزان نمی شود
روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست
وز گردش زمانه پریشان نمی شود
دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار
دریا تهی ز فتنه ی طوفان نمی شود
دشواری حوادث هستی چو بنگری
جز در نقاب نیستی، آسان نمی شود
آن مکتبی که اهرمن بدمنش گشود
از بهر طفل، روح دبستان نمی شود
همت کن و به کاری از این نیکتر گرای
دکان آز بهر تو دکان نمی شود
تا ز آتش عناد گرمست دیگ جهل
هرگز خرد به خوان تو مهمان نمی شود
گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست
تن گر هزار جلوه کند، جان نمی شود
تا دیده ات ز پرتو اخلاص روشن است
انوار حق ز چشم تو پنهان نمی شود
دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود
خندید و گفت: دیو سلیمان نمی شود
افسانه ای که دست سلیمان می نویسدش
دیباچه ی رساله ی ایمان نمی شود
سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است
فرخنده آن امید که حرمان نمی شود
هر رهنورد را نبود پای راه شوق
هر دست، دست موسی عمران نمی شود
کشت دروغ، بار حقیقت نمی دهد
این خشک رود، چشمه ی حیوان نمی شود
جز در نخیل خوشه ی خرما، کسی نیافت
جز بر خلیل، شعله ی گلستان نمی شود
کارآگهی که نور معانیش رهبر است
بازرگان رسته ی عنوان نمی شود
آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت
از بهر خانه ی تو نگهبان نمی شود
اندرز کرد مورچه فرزند خویش را
گفت این بدان که مور تن آسان نمی شود
آن کس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم
چون پر کاه بی سر و سامان نمی شود
دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی
این درد با مباحثه درمان نمی شود
ظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساند
جز با صفای روح تو جبران نمی شود
ما آدمی نیم [نه ایم] از ایراک آدمی
دردی کش پیاله شیطان نمی شود
پروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواب
از بهر عمر گمشده تاوان نمی شود
فکر می کنم این شعر روایت زندگی است، روایت درسهایی که می توان از ازندگی آموخت. حکایت آنچه انجام داده ایم و حسرتش را می خوریم. بشارت و انذار را با هم برایمان یادآوری می کند. بشارت به امید و هشدار به کوشش هایی که بیهوده است و تلاشی که باید صرف چیزهای دیگر شود.