نمی دانم استحقاق خوانده شدن نوشته هایم را داشته ام یا نه اما از اینکه در این چند ماه نوشته هایم را اینجا خواندید، بسیار ممنونم.
بعد از این، در این وبلاگ می نویسم.
نمی دانم استحقاق خوانده شدن نوشته هایم را داشته ام یا نه اما از اینکه در این چند ماه نوشته هایم را اینجا خواندید، بسیار ممنونم.
بعد از این، در این وبلاگ می نویسم.
پیش نوشت: این متن را برای به روز شدن وبلاگم نوشتم. خیلی ارزش خواندن ندارد.
برای دوست عزیزی که قبلا کتاب می خوانده و الان کمتر می خواند، تصمیم گرفتم کتابی کم حجم و با تم روانشناسی مثبت گرا هدیه دهم. کتاب قله ها و دره های اسپنر جانسون را خریدم. بعد از چند صفحه خواندن، احساس کردم از کتابهای انگیزشی بازاری است و انگیزه ام برای خواندن آن کم شد. اما از آنجایی که می خواستم آن را یک بار برای خودم و بار دیگر از طرف دوستم بخوانم و برایش در حاشیه ی کتاب چیزی بنویسم، خودم را مجاب کردم تا کتاب را کامل بخوانم.
کتاب را خواندم و جواب بعضی سوالهای مرا هم داد و یادآوری آن چیزهایی بود که فراموش کرده بودم. کتاب به من یاداوری کرد حتی از چیزهای به ظاهر ناخوشایند هم می توان یاد گرفت.
به این فکر می کنم چه چیزهایی، چه تصمیمهایی را نیمه کاره رها کردم، فقط به این دلیل که فکر می کردم مثل این کتاب خوشایندم نیستند و اگر آنها را به پایان می رساندم، با اکنونم فرق می کردم.
پیش نوشت: این پست، احتمالا یک نوشته ی گیج کننده است. اول و آخرش را قیچی کرده ام و آنچه باقی مانده، شاید حرفهای نامفهومی باشد اما نوشتم که ذهنم سبک شود.
بهتر است جمله ام را اصلاح کنم، آیا لازم است در شرایطی که ما در مورد یک مسئله مقصر هستیم، برای جلب توجه و متقاعد کردن دیگران و ادامه ی گفتگو و جذاب به نظر رسیدن آن، بیش از حد، صادقانه از خودمان حرف بزنیم و خودافشایی کنیم؟
پیش نوشت: احساس می کنم این چند وقت خیلی در مورد سفر نوشته ام. اما اصلا دلم نیامد در مورد شیراز، این شهر دوست داشتنی و عاشق کننده ننویسم.
شیراز شهر نامهای زیباست. حافظ، سعدی، بهارنارنج، باغ دلگشا، باغ صفا، باغ ارکیده، باغ ارم، کتابسرای منگان و بازار ابریشم.
شیراز زیبا بود و سرسبز و شلوغ و آدمهایی که سلفی های پی در پی می گرفتند.
فروردین نود و هفت با سفر به استان بوشهر شروع شد و تجربه ها و دیدارهای ناب و تکرار نشدنی.
یکی از این تجربه های لذت بخش، دیدن شیرین نوروزی عزیز و گالری هنری سعادت بود. شیرین را از نوشته هایش می شناختم و وقتی این پستش را خواندم، چقدر خوشحال شدم و تعجب کردم از این هم زمانی و اینکه می توانستم این دوست عزیز را ببینم.
بعد از پرس و جوهای زیاد و نابلدیمان، مدرسه سعادت را پیدا کردیم. (پیشنهاد می کنم اگر خواستید به آنجا بروید، حتما از قبل، آدرس دقیق را از شیرین بپرسید)
این پست صدرا علی آبادی را که خواندم، من هم ترغیب شدم چنین پستی بنویسم. خیلی پراکنده نوشته ام. فقط می خواستم بنویسم تا بعدها به آن برگردم.
اتفاقات سال نود و شش که می توانم اینجا درموردشان بنویسم؛
فکر می کنم از مهم ترین دستاوردهای این سال برای من وبلاگ نوشتن و نوشتن برای خودم بود.
پیش نوشت: این پست، یک نوشته ی پراکنده و احتمالا گیج کننده ای است در مورد رمانی از مصطفی مستور، یادداشتهایی هستند که در حاشیه ی صفحه های کتاب نوشته بودم و دوست داشتم آنها را اینجا ثبت کنم.
کتاب عشق و چیزهای دیگر مصطفی مستور را در حالی خریدم که قصد خرید کتاب نداشتم و فقط مشتاق نگاه کردن به دنیای به ظاهر ساکت کتابها بودم. نمی دانم کتاب چه کششی داشت، به خاطر نام "عشق و چیزهای دیگر" بود یا حرف خانم فروشنده ی مهربان که گفت این کتاب تازه چاپ شده یا قیمت پایین کتاب. هرچه بود آن را خریدم و خواندم.
فکر می کنم جسارت زیادی باشد که درمورد اثر یک نویسنده ی بزرگ بنویسم اما این صرفا یک نظر شخصی است و گزارش و حسی است از آنچه خوانده ام.
کتاب "بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم" را در لا به لای جستجو برای کتاب دیگری پیدا کردم. عنوان جالبی داشت و با خودم گفتم: "بالاخره یه نفر مثل من هست که نمی تونه قشنگ و به موقع حرف بزنه و تونسته در موردش بنویسه." نمی دانستم قشنگ حرف زدن از نظر دیوید سداریس با قشنگ حرف زدن از نظر من بسیار فرق دارد. منظور او، قشنگ حرف زدن به زبان فرانسوی بود و من به مهارتهای کلامی فکر کرده بودم. (البته الان یکی از آرزوهایم قشنگ حرف زدن به زبان انگلیسی است (؛ )
فکر می کنم این فایل را بیشتر از بیست بار گوش داده ام. آنقدر که وقتی این شعر را برای خودم می خوانم، صدا و لحن محمدرضا شعبانعلی را می شنوم. دوست داشتم آن را اینجا ثبت کنم؛
در مرکز تصویربرداری پزشکی ای که قبلترها کار می کردم، یک کارفرمای گاهی بداخلاق و بیشتر بی اعتنا و کمتر خوش اخلاقی داشتیم که بعد از حدود دو ماه کار کردن و شناخت نسبی رفتار ایشان، یکی از عادتهای رفتاریش را بلد شده بودم؛
برای اینکه با نظر دلخواهم موافقت کند، باید به ظاهر نظر مخالفم را به او می گفتم. مثلا اگر تصویری نیاز به بازسازی سه بعدی داشت، به ایشان می گفتم این تصویر بازسازی سه بعدی نمی خواهد و او جواب می داد چرا، برایش انجام بده. یا اگر در هنگام تصویربرداری تصویر کمی blur می شد ولی قابل قبول بود و من دیگر نمی خواستم گرافی را تکرار کنم، به او می گفتم گرافی را تکرار کنم؟ او جواب می داد، نه نیاز نیست.