ساعت ده و بیست دقیقه صبح است. نشسته ام روی صندلی و با خیالی راحت فرم درخواست همکاری به عنوان مشاور درسی را پر میکنم. دفتر یک موسسه آموزشی معروف است.

 بوی فاضلاب فضای آنجا را پر کرده. تعجب میکنم! میخواستم بهشان یادآوری کنم اما طبق اصل لابد خودشان میدانند، به من چه ، منصرف میشوم.

فرم را به منشی میدهم و میپرسم کی تماس میگیرید،میگوید:«چندوقت بعد. فرمها بررسی میشود و اگر موافقت شد تماس میگیریم.»

نمیدانم این چندوقت بعد چند روز است، چند هفته است، یا شاید زمان روییدن گل نی باشد. در هرحال هرچه شد اینجا مینویسم.

خداحافظی میکنم و از دفتر بیرون می آیم. به ساعت نگاه میکنم. ساعت ده و چهل و چهار دقیقه است. یک« اُه اُه» ای میگویم و قدمهایم را تندتر میکنم.

ساعت یازده وقت مشاوره روانشناسی دارم.

باید پرینت هم بگیرم و با خود ببرم.

با خود میگویم نهایتش ده دقیقه دیر میرسم. اشکال ندارد. جلسه ی قبل زودتر رسیدم و این جلسه دیرتر. یر به یر میشود.

ساعت یازده و یازده دقیقه میرسم مرکز مشاوره. 

منشی با خانمی که گویا مشاور است، صحبت میکند. به من نگاه میکند اما نگاه گرمی ندارد.نوع نگاهش را دوست ندارم.

دعا میکنم ایشان همان زن مشاوری نباشد که قرار است، مشاور من باشد.

نیست، خوشحال میشوم و خوشحالتر برای اینکه زود رسیدم!

در سالن انتظار مینشینم. مشاور من هنوز با مراجعه کننده ی قبلی اش صحبت میکند. بلند صحبت میکنند. صدایشان را میشنوم. خوشحالند انگار

منشی چند سوال میپرسد، راجع به حقوق، سال تولد، آدرس منزل. نمیخواستم جواب دهم اما با توجه به قدرت نه گفتن ضعیفم جواب میدهم.

مراجعه کننده ی قبلی با صدایی بلند و خوشحال ، خداحافظی میکند و میرود. 

به اتاق مشاوره راهنمایی میشوم . خانم مهربانی است، با لبخند و به گرمی دست میدهد.

یک ساعتی باهم صحبت میکنیم بهتر میشوم.

کتاب «سیلی واقعیت» راس هریس را پیشنهاد میکند بخوانم. کتاب در همان مرکز مشاوره موجود است.با خود میگویم همان ترفندهای فروش کتاب است.

نخریدم.

بعدا در مورد کتاب در گوگل سرچ کردم. به نظرم آمد کتاب خوبی است.

می خوانمش به امید بهتر شدن...