الان که فکر میکنم، میبینم سخت است عوض کردن ذهن. افکاری که در ذهن داریم. نمیدانم...

به گمانم ذهن منجمد نشسته میخندد به این تغییرات. روبرویش اما ذهنِ آگاه و منعطف نشسته، تلاش برای اثبات وجود خود. ذهن در برابر ذهن.

ریشه های ذهن منجمد اما قوی تر است، درخت استواری شده، شاخه های اضافی زیادی سربرآورده، آنقدر به این شاخه ها عادت کرده ام که دیگر آنها را نمیبینم و متوجه نمیشوم چقدر جلوی دیدم را گرفته اند و مرا در یک مِه غلیظ* فروبرده اند.

باید آنها را هرس کنم،هرس کردنش انرژی زیادی از من میگیرد. شاید عادت کرده ام به این درخت بی نظم بی قواره.

 

ذهنِ آگاه جوانه ی کوچکیست. باید هر روز مراقبش باشم. شاید هرروز چندین بار باید مراقبش باشم. باید برایش کتاب بخوانم. داستانها برایش بگویم. از ثمره هایش برایش حرف بزنم.

به وجود این جوانه، سایه اش، تکیه گاهش به شدت احتیاج دارم.

 

*«راس هریس» در کتاب سیلی واقعیت توضیح میدهد افکار و احساس های منفی و ناخوشایند شبیه مِه غلیظی هستند که در آن گرفتار میشویم و نمیتوانیم دنیای اطرافمان را ببینیم.