قبل از پیش نوشت: عنوانی که در ذهن داشتم، "یک روز بهتر" بود و موقع تایپ نوشته ام "یک روز جدید" و بعدا متوجه شدم. از شهرزاد به خاطر استفاده از نام وبسایتش معذرت می خواهم.

 

پیش نوشت: این نوشته احتمالا هیچ خاصیتی ندارد. حرفهایی هستند سطحی که خودم هم دفاعی از آنها ندارم. صرفا مثالها و رویدادهایی است از یک روز غیر تکراری و خوشایند برایم. اینجا می نویسمش تا هروقت ناخوشیهایم زیاد شد، به آن رجوع کنم و هنوز امید داشته باشم که روزهای خوش هم وجود دارند. امید داشته باشم به روزهایی بهتر.

یکشنبه روز متفاوتی بود برایم.

چند روز است دویدن اول صبح را شروع کرده ام. البته اول صبح من با اول صبح دیگری ممکن است بسیار متفاوت باشد. برای من که بیشتر وقتها شب بیدارم و صبح روز بعد، خیلی دیر از خواب بیدار می شوم، ساعت هشت، اول صبح است برایم.

روزهای اول به خود فریبی گذشت تا خودم را راضی کنم به زود بیدار شدن. (الان فکر می کنم چقدر انسان مکانیزم پیچیده ای می تواند داشته باشد، چندین عامل و انگیزه باید در کنار هم قرار بگیرند تا انسان بخواهد یک کار ساده را انجام دهد.)

در هنگام دویدن، احساس می کردم به کشف بزرگی رسیدم. اینکه فهمیدم شاید هدف نداشتن هم هدفی است. شاید لازم نیست حتما برای خود هدفهای بزرگ و مهم در نظر بگیریم. شاید بعد از اینکه بی هدفی را فهمیدیم، بهتر است برای خود هدفهای کوچک و ادامه دار و مرتبط داشته باشیم. نمی دانم.. قبلترها، وقتی این جمله را خوانده بودم، برایم بی معنی و مسخره می آمد اما در آن لحظه احساس می کردم آن جمله را درک کردم. می دویدم به خاطر هیچ. انگار آزاد و رها بودم. فکر می کنم همین، به دویدن معنا می دهد. آنجا آدم خیالش راحت است. نه دغدغه رسیدن به چیزی را دارد و نه نگران از دست دادن هدفش. نمی دانم چطور بیان کنم اما حال خوشی بود.

بعضی وقتها فکر می کنم زندگی همین لحظه های ساده و سرخوشند. مثل همین دویدن اول صبح، مثل نوشیدن یک لیوان آب خنک که خنکی آن را در وجودت حس می کنی.

مثل لبخند زدن و اطمینان دادن به کودک بیماری که از بیمارستان و کلینیکهای پزشکی و روپوشِ سفید واهمه دارد.

مثل پیام دادن یکی از دو تفنگدار بعد از حدود دو سال

مثل یادداشت برداری بر اساس نقشه ذهنی از یک داستان که فکر می کردم کار دشواری است اما بالاخره نوشتمش و تمام شد. (جایی می خواندم اگر می دانی نمی توانی یک کاری را انجام دهی پس انجامش بده. یادداشت برداری یکی از می دانم هایم بود.)

مثل بیمار امروزی که شبیه مونیکا بلوچیِ زیبا بود و وقتی از او درباره ی این زن زیبا پرسیدم، نمی شناختش. وقتی خواست برود گفت اسم این بازیگر را برایش بنویسم تا به شوهرش بگوید شبیه این بازیگر است.

مثل خبر نامزدی یکی از نزدیکان

مثل خرید لذت بخشی که مدتها بود از این حس دور بودم. از همه دوست داشتنی تر و هیجان انگیز تر خرید DVD فیلم احتمال باران اسیدی بود که مدتهاست می خواهم ببینمش و بالاخره فرصت خریدش فراهم شد و خرید پودر کیک نارگیلی.

 

پی نوشت: این متن را روز دوشنبه نوشتم. اما چون اینترنت دستگاهم قطع شده بود، امروز منتشرش کردم.

 

یک روز بعد: داشتم بعضی از تصاویر روی لپتاپم را نگاه می کردم که به جمله ای از اسکار وایلد رسیدم. فکر می کنم به این پست مرتبط باشد.

" من شیفته ی خوشیهای ساده ام. آنها آخرین پناه جانهای محزونند."