سام برادرزاده ی مادرم است یعنی پسر دایی من. سه ساله است و مثل بچه های این سن و سال دوست داشتنی. با بچه ها ارتباط کوتاه مدت خوش و میان مدت نه چندان خوش و بلند مدت ناخوشایندی دارم. سعی خودم را میکنم که این زمان خوشایندی بیشتر شود اما از آنجایی که معمولا trying is lying، این تلاشم بی فایده است و کارساز نیست.

اما دیدشان به دنیا را دوست دارم. هنوز خیلی چیزها برایشان عادی نشده و سوالهای زیادی درمورد جهان اطرافشان دارند.

رادیوی پدرم در آشپزخانه بود  و سام پرسید: «این چیه؟» گفتم «رادیو». با تعجب و کنجکاوی به آن نگاه میکرد. رادیو را برایش روشن کردم و بعد از صدای غش غشی روشن شد. ترسید و رفت. بعد از چند ثانیه دوباره با خواهرش برگشت. ستاره خواهرش، گفت تا حالا رادیو ندیده.

بار دیگر پرسید این چیه و من گفتم رادیو. به زبان کودکانه گفت میترسم. برایش توضیح دادم شبیه تلویزیون است ولی فقط صدا دارد. هنوز مردد بود، شک داشت به آن دست بزند یا نه.

گوینده که حرف میزد، میگفت: «چی میگه؟» گفتم: «درموردتربیت بچه ها حرف میزنه.» (به این بی احساسی و خشک نمیگفتم، تقریبا به زبان کودکانه و با ملایمت میگفتم بی تقصیر)

بعد پرسید: «چی میزنه؟» یک لحظه شک کردم، چی میزنه؟! بعد بلافاصله یادم افتاد پدرش سه تار و خواهرش کیبورد میزند. شاید منظورش همان باشد. گفتم: «چیزی نمیزنه عزیزم، داره حرف میزنه.»

حرفهای خانم گوینده تمام شد و یک موسیقی پخش شد. سام دوباره پرسید: «چی میزنه؟» خواستم بگویم آهان الان سوالت درسته. بهش گفتم گیتار میزنه.

باری، سام سرگرم رادیو شده بود و من سرگرم نگاه و کنجکاوی او نسبت به این شی عجیب برای او.

همینطور که داشت با دکمه های رادیو بازی میکرد، به طور اتفاقی دکمه ی open نوار کاست را فشار داد و باز شد. یکهو خودش را عقب کشید. ترسیده بود. با او حرف زدم و این دکمه و نوار کاست و اینها را برایش توضیح دادم و خودم دوباره همان دکمه را فشار دادم. (کار سختیست توضیح دادن به بچه ها) وقتی خیالش راحت شد سرگرم این دکمه شد. چند دقیقه بعد از این کشف، گفت خاموشش کن و این را بکش (به پریز برق رادیو اشاره کرد) و دوباره به سراغ بازی دیگرش رفت.