پیش نوشت: همه ی این چیزهایی که مینویسم صرفا برداشت خودم است و اصراری به درست بودن و مفید بودن آنها ندارم.که اصلا شاید نه درست باشند، نه مفید. صرفا درک ناقص من درباره ی کتاب و نوشتن است با یک بار دیدن فیلم Blind.

اگر بخواهم به شیوه ای کاملا غیر حرفه ای به این فیلم امتیاز دهم، به آن پنج میدهم.

این فیلم بیشتر داستان زندگی زنی است که مجبور به انجام کار داوطلبانه در یک مرکز مخصوص نابینایان میشود.

کار اجباری او در این مرکز، خواندن کتاب برای مرد نویسنده ی میانسالیست که پنج سال قبل در یک تصادف بیناییش را از دست داده. "سوزان" ابتدا با اکراه برای "بیل" کتاب میخواند. بدونِ احساس و با حالتی یکنواخت. این حس به بیننده هم منتقل میشود.

دارم فکر میکنم ما با لحن صدایمان، با زیر و بم صدایمان به کلمات جان میدهیم. آنها را رشد میدهیم و میبینیم بعضیها چقدر با خواندنشان به ما آرامش میدهند. صدا و کلمات را باهم ترکیب میکنند و ما را شیفته ی خود و کلمات میکنند.

این اکراه و بی میلی سوزان کم و کمتر میشود. کتاب خواندن، برای هم کتاب خواندن، قلب را رقیق میکند. احساسات قلب را بیدار میکند. به انسان واقعیتهایی یادآوری میکند که خیلی قبل، آنها را از یاد برده و به آنها بی توجه شده.

قبلا نقاش ها برایم آدمهای منحصر به فردی بودند. از اینکه با یک قلم از نیستی اثری شگفت خلق میکنند. الان فکرمیکنم منحصر به فردتر از نقاشها، نویسنده ها (نه هر نویسنده ای) هستند. آنها کلمات را دارند و معجزه میکنند.

 پی نوشت: این عکس مرا یاد شاهین کلانتری انداخت، آنجا که در سخنرانیش در روز گردهمایی متمم گفت من خودم از دل تاریکیها بیرون آمده ام.

منبع عکس: pinterest