از وقتی پست " تلگرام | غر زدن ممنوع!" شاهین کلانتری را خوانده ام، سعی میکنم کمتر غر بزنم و بیشتر درمورد احساس خوب بنویسم. پس این علامتِ [...] را بگذارید جای غرغرهایم.

[...] امروز چهارمین باری است که دوستی را که مشاور هم هست، می بینم. نامش مهربان است. در دفترش منتظرش هستم. تعدادی کتاب در قفسه ی کتابهایش دارد. حوصله ندارم بخوانم. تلگرام در این بازی برده بود.تگرامم را چک کردم و کمی بعد وارد اتاق دوستم شدم.

حرف زدیم...حرف زدیم... از خود افشایی، از شادمانیهای کوچک که بعضی چقدر زیاد از این شادمانی ها در زندگی دارند. از دور شدن و دوست ماندن، از تصمیم گرفتن به رفتن در جوانی از جایی که دوست نداری، که در میانسالی آدم حتی به خویشاوندان دور هم وابسته میشود. این حرفش جالب بود برایم.

از ویلیام گلاسر گفت و تئوری انتخابش، که ما نتیجه ی انتخابهایمان هستیم. ما انتخاب کردیم دیگران با ما چه رفتاری داشته باشند. 

از اینکه انسان نیاز دارد به نوازش، به محبت، به کلمات که تسکینش دهند، آرامَش کنند.

به من گفت زیادی به مفهوم ها توجه داری. از زندگی لذت ببر و زیاد کاری به مفهوم ها نداشته باش. 

از مرگ مریم میرزاخانی حرف زد که چقدر خبر غیرمنتظره و ناراحت کننده ای بوده برایش و از مرگش بسیار گریه کرده. دوران دانشجویی در یک دانشگاه بودند و دورادور او را میدیده و میشناخته. میگفت چقدر متین و فروتن بوده مریم.

میگفت دنیا او را کم دارد. ریاضی او را کم دارد. اما مهم نیست، مهمتر اینست که او دیگر رنج نمیکشد. 

میگفت بعضی آدمها پروژه های ناتمامی هستند که باید تمام شوند. مریم یکی از این پروژه های ناتمام بود که باید [درد و رنجش] تمام میشد. و من فکر میکنم چقدر شکوهمندانه و در سکوت تمام شد.

از زمان حرف زدیم از اینکه زمانهای حتی کوتاه روی اتفاقات تاثیر میگذارد. از اینکه چون او آنجاست پس من هم آنجا هستم و اگر او نبود من هم جایی دیگر بودم و شاید اتفاقی دیگر. فکر میکم پیچیده است، نمیدانم چطور آن را توضیح دهم.

از این بیت حافظ گفت که میگوید:

 "بر سر آنم که گر ز دست برآید              دست به کاری زنم که غصه سر آید"

 

شنیدن و حرف زدن با مهربان، روحم را تازه  میکند.