سه سال است ازدواج کرده، اوایل همه چیز غیر معمولی بود و از زندگیش راضی.

اما الان بعد از این چند سال، دچار تردید شده، خودش، همراهش، زندگیش برایش سؤال شده. برایش سؤال شده که آیا هنوز هم او مرا میخواهد.

چه سؤال بی رحمانه ای!

گقتگوی خودش و دوستش یادش می آید، زمانی که هنوز خبری از ازدواجش نبود.

خودش سرخوش و مستانه به ازدواج فکر میکرد، دوستش اما نگاه دیگری به ازدواج داشت. نگاهی با بد بینانگی، اینکه دو آدم هر روز، هر شب، کنار هم باشند. اینکه هیچ فاصله ای بین آنها نباشد. شاید جذاب باشد اما بعد چه؟ چند سال بعد چه؟ آیا هنوز این جذابیت ادامه دارد؟

دوستش میگفت تکرار آدم را عادی میکند. گاهی فاصله گرفتن و دور شدن فیزیکی و کم خبری لازمست که بفهمیم کجای این رابطه هستیم، ببینیم آیا هنوز خودمان هستیم یا داریم نقش دیگری را بازی میکنیم. میگفت همیشه در دسترس بودن هم خوب نیست.

یادش می آید دوستش جمله ای از لنورولف نقل میکرد که گفته بود" گاهی اوج نابینایی چشم، در دیدن نزدیکترین کسانمان است. "  میگفت نمیخواهد با ازدواج، او و دیگری، برای هم نابینا باشند.

هنوز اما خودش جوابی برای سؤالش پیدا نکرده. شاید چند روزی به سفر برود.

 

پی نوشت: این پست شهرزاد باعث شد این متن و این عنوان را بنویسم.