نشسته ام کنارش، چایش را مینوشد و میگوید: « به یه دوست بعد سالها زنگ زدم، اولش مردد بودم ولی دلم براش تنگ شده بود. بعضی وقتا یادش می افتم. میدونی یه روز اگه خواستی صدای دوستت رو که چند سال ازش بی خبری رو بشنوی، یادت نره شاید شنیدن صداش، تو رو خوشحال کنه، شاید پشت تلفن به یاد هم و باهم بخندین ولی دوباره یه غمی بهت اضافه میکنه، از همین غمایی که میبردت تو خودت، همینایی که انگار به خودت میای. حتی شاید همون شب خواب پریشون ببینی. ولی مهم نیست می ارزه.»

کمی مکث میکند، دوباره نگاهم میکند و میگوید: «مگه همه ی چیزا باید خوب تموم بشن؟!»

به حرفهایش فکر میکنم، شاید به دوستی که چند سال از او بی خبرم زنگ بزنم...