یکی از تمرین های درس کارگاه زندگی شاد متمم- درس چهاردهم- در مورد موسیقی و تاثیر آن در زندگی بود. اینکه موسیقی چقدر در زندگی ما تاثیر دارد. نظر من این بود:

من متاسفانه، موسیقی زیاد گوش نمیدهم، اما در بیشتر موارد آرامم میکند. ده آهنگ مورد علاقه ام را فهرست کردم و هفت مورد شدند.

چند روز قبل، به توصیه ی متمم، فایلهایی را که صرفا در لپتاپم، فضا اشغال کرده بودند، پاک کردم. بعضی فولدرهای موزیک هم جزء آنها بود.

قبلا برای شنیدن موسیقی، به صورت آنلاین جستجو میکردم و موسیقی مناسب با آن شرایط و حسم را پیدا میکردم و به آن گوش میدادم. الان هم بیشتر به آن سایتها و وبلاگهایی که میدانم به ذائقه ی موسیقی مورد نظرم نزدیک است، مراجعه میکنم.

پی نوشت: یادم می آید اولین باری که صدای ساز گیتار را شنیدم و مربی آموزشگاه برایم گیتار نواخت، تمام احساسات پنهان شاد و ناشادی که در درونم داشتم، یکباره آزاد شدند و با همه ی وجودم دوست داشتم گریه کنم.

این حس، بسیار عجیب بود برایم که چگونه نواختن و صدای یک ساز، میتواند تا عمیق ترین لایه های درونی انسان نفوذ کند.

 

چیزی که الان در موردش میخواهم بنویسم به پی نوشت ارتباط دارد.

داشتم فایل سفر زندگی علیرضا شیری را گوش میدادم که متوجه شدم من هم کم و بیش تجربه ای مشابه دکتر شیری را داشته ام. (نه به اندازه ی ایشان، به ظن خودم)

ایشان به دعوت یکی از دوستان به کنسرت بداهه نوازی استاد حسین علیزاده دعوت شده بودند. وقتی استاد شروع به نواختن میکند، دکتر شیری گریه میکند. میگوید که تعجب کرده و دلیلی برای گریه کردنش نداشته.

بعدا این مساله را با دوستش مطرح میکند و دوستش میگوید استاد وقتی پنجه را به ساز گرفت، چشمهایش را بست و در خودش فرو رفت. هرکسی که در آن فضا و اهل در خود رفتن باشد، دیگر فقط گوشهایش نیست که میشنود، قلبش هم گوش میکند، بدون اینکه اراده ای داشته باشی. این دیگر دست شخص نیست.

دکتر شیری توضیح داد به این اتفاق هم زمانی میگویند، یونگ میگوید اگر در یک حالت خاص روحی، روانی باشی هر اتفاقی که در آن حالت رخ دهد، تو آن را دریافت میکنی.

شاید مربی من هم اهل در خود فرو رفتن بود و من هم. نمیدانم...