در صفحه ی اول کتاب یادداشت اضافی، منصور ضابطیان قطعه ای از شعر سفر از کتاب هشت کتاب سهراب سپهری را آورده است:

سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد...

و ایستادم تا

دلم قرار بگیرد،

صدای پرپری آمد

و در که باز شد

من از هجوم حقیقت به خاک افتادم...

کودکی را تصور کنید که از خواندن عاجز باشد و داستان مصوری را به او بدهند و به اقتضای فهمش، فقط بعضی از آن تصاویر برایش آشنا باشد. آن کودک منم در برابر فهم شعر (و کتاب). اینها انتخابهای همان کودکند از شعر سفر؛

 

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست

....

هنوز در سفرم

خیال می کنم

در آبهای جهان قایقی است

و من -مسافر قایق- هزارها سال است

سرود زنده دریانوردهای کهن را

به گوش روزنه های فصول می خوانم

و پیش می رانم.

مرا سفر به کجا می برد؟

کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند

و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت

گشوده خواهد شد؟

کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش

و بی خیال نشستن

و گوش دادن به شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟

و در کدام بهار

درنگ خواهد کرد

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

.....

حضور سبز قبایی میان شبدرها

خراش صورت احساس را مرمت می کرد

ببین، همیشه خراشی است روی صورت احساس.

همیشه چیزی، انگار هوشیاری خواب،

به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت

و روی شانه ما دست می گذارد

و ما حرارت انگشتهای روشن او را

بسان سم گوارایی

کنار حادثه سر می کشیم.

....

عبور باید کرد

و هم نورد افق های دور باید شد

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد

عبور باید کرد

و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد.

...

و در تنفس تنهایی

دریچه های شعور مرا به هم بزنید

روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز

حضور «هیچ» ملایم را

به من نشان بدهید.