امروز یکی از دوستانم را دیدم. حرفای متاثرکننده ای زد، دوست دارم این حرفها را اینجا از زبان او بنویسم؛

 

" خونه داشت خفه ام می کرد. باید می زدم بیرون. نمی تونستم اونجا رو تحمل کنم. می خواستم ساعت زودتر بره جلو. تو این چند وقت اولین بار بود ساعت کند پیش می رفت و من منتظر ساعت چهار بودم تا بزنم بیرون. مهمون داشتیم. برای اینکه عذاب وجدانم کم بشه، اتاقا رو جارو کردم و حیاط رو شستم. حیاط شستن فکر خوبی بود تا وقت بگذره و اون موقع تاکسی گیرم بیاد. عصبانیت هنوز باهام بود و با خودم حرف می زدم.

دلم یه جای آروم می خواست. همون موقع عصبانیت، تصمیم گرفتم بیام اینجا، بیام حرم. می دونستم باید بیام اینجا. آرومه. انگار به آدم یه مسکن تزریق کردن، به شرطی که نیاز داشته باشی وگرنه زمانهایی بوده که اومدم اینجا، انگار پرت بودم و دوباره پرت برگشتم وسط روزمرگی و شلوغی های زندگی. اما یه وقتایی آدم میاد اینجا و دوست داره توی همین خلسه ی عجیب بمونه، حتی اگه اعتقاداتش افت و خیز زیادی داشته باشه.

فکر می کنم راهنمایی بودم، یه دوستی داشتم زنگ آخر که زده می شد و وقت رفتن به خونه، چه اشتیاقی داشت برای برگشتن به خونه شون. اگه اشتباه نکنم و توهم خودم نباشه، مادرش رو خیلی دوست داشت. خواهر نداره. اون موقع همیشه برام عجیب بود که چطور میشه یه آدم انقدر خونه اش رو دوست داشته باشه. همیشه برام سوال بود خونه ی اونها چی داره که خونه ی ما نداره و من از اینکه زنگ آخر بشه و برم خونه، مثل اون خوشحال نبودم.

گذشت، این مساله رو به خواهرم گفتم. اونم تقریبا نظر من رو داشت. بعدها فهمیدم خونه  ما محبت نداشت. محبتی که ابراز بشه، وجود نداشت.

چه قدر این جمله جالبه که میگه خونه یه مکان نیست، یه احساسه.

یه دوستی داشتم تعریف می کرد پدر و مادرش می خواستن اسمش رو محبت بذارن، فکر کن! محبت! تو خانواده ی اونا محبت و صمیمیت وجود داشت و من اون لحظه چقدر از درون حسرت خوردم.

امروز روز مادره. هنوزم ارتباطم باهاش خوب نشده، بهتر شده ولی راضی نیستم. الان دیگه هروقت کسی رو می بینم که با مادرش، ارتباط نزدیک و صمیمانه ای داره، دیگه تعجب نمی کنم. غبطه می خورم به این رابطه. تلاشم رو کردم که این رابطه رو بهتر کنم ولی گذراست. خوب میشه و نمیشه.

بعضی وقتا میگم ایراد از منه. تصویر پروفایل تلگرام دوستام رو که می بینم و می بینم برای مادرشون عکس گذاشتن، برام عجیبه. برام عجیبه که از پدر و مادرشون کینه ای ندارن. از اونا بدشون نمیاد. بعضی وقتا می خوام ازشون فاصله بگیرم و دور باشم ازشون. می دونم بی رحمانه و غیر منصفانه ست ولی این فکرا تو ذهنمه. نمی تونم انکارشون کنم.

امروز از خودم می پرسیدم یعنی این آدما با مادرشون خوبن و فقط من این احساس ناخوب رو دارم؟ پس احتمالا ایراد از منه. نمی تونم یا نمی خواهم یا غرورم اجازه نمی ده باهاشون خوب باشم.

به یه دوستی اینا رو گفتم، اونم تقریبا همین حس من رو داشت. می گفت سکوت کن در برابر حرفاشون که ناراحتت می کنن. چه کار سختی. انگار در حال انفجار باشی اما نتونی منفجر بشی و خودت رو تخلیه کنی. کار خیلی سختیه برای من کم حوصله و بداخلاق که سریع جبهه می گیرم.

دوباره فکر کردم به مادرا، به خوب و بد بودنشون، به خاکستری بودنشون. اونا هم آدمن و آدمای کاملی نیستن. مادرم رو خیلی دوست دارم می دونم اما چرا نمی تونم باهاش ارتباط  خوبی داشته باشم. چرا حس می کنم یه دیوار بینمونه."

 

به ساعتش نگاه کرد، گفت باید برم. نگران مادرش شده بود که دست تنها بود و مرا با آن همه فکر تنها گذاشت.