"دوست دارم بخوابم. وقتی بیدارم زندگی ام می خواهد از هم بپاشد."     ارنست همینگوی

 

دوست دارد بخوابد. وقتی بیدار است هجوم افکار پریشان بر اضطرابش می افزاید. در خواب رویاهایش را دنبال می کند. آنجا آرمان شهر خودش را دارد. بی نگرانی، بی دغدغه، بی آنکه دیواری پیش رویش باشد و تردیدی دیوانه وار به جانش بیفتد.

دوست دارد بخوابد. در خواب چیزهایی را می بیند که در بیداری، توانایی رسیدن به آن را ندارد. در خواب آدمهایی را دارد که در بیداری ندارد. آنجا هر چه هست، در سیطره و مالکیت اوست. اصلا دنیای خودش را آنجا ساخته.

اما خودش هنوز همان آدم است. هنوز آدمِ شدن نشده.