با کتاب خلبان جنگ از طریق متمم آشنا شدم. خاطرات جنگی آنتوان دو سنت اگزوپری، خالق شازده کوچولو

اولین بار دو ماه پبش شروع به خواندن کتاب کردم. چند صفحه ای خواندم اما مغزم آن را نمی پذیرفت و نیمه رهایش کردم تا سه روز پیش که دوباره خواندن آن را شروع کردم. متن کتاب کمی برای نامفهوم بود. نمی دانم با ترجمه نمی توانستم ارتباط برقرار کنم یا حرفهای اگزوپری آنقدر پیچیده بود که من متوجه آنها نمی شدم. اما خودم را مجبور کردم کتاب را کامل بخوانم و چه قدر از این تصمیم خوشحالم.

جنگ خیلی چیزها را تغییر می دهد و خیلی چیزها را از بین می برد. آدمها، کلمه ها، مفهوم ها. من جنگ را ندیده ام اما خواب جنگ را چند بار دیده ام. هنوز هم تشویش آن خواب را می توانم حس کنم. اما واقعیت کجا و خواب کجا؟

عملگرایی اگزوپری برایم ستودنی است. او می خواهد در خدمت فرانسه باشد، در خدمت کشورش. او هنوز امید دارد، حتی اگر از شکست و نابودی سرزمینش مطمئن باشد.

 

در اینجا قسمتهایی از کتاب را رو نویسی می کنم؛

_ خرمنکوب هایی را دیدم که بی مصرف افتاده و و درو کن هایی را دیدم که به کنار افتاده بود. در گودال کنار جاده، اتومبیل های معیوبی را دیدم که به حال خود رها شده بود. دهکده های متروکی را دیدم. در دهکده ای خالی از سکنه، آب همچنان از منبع جاری بود. آب زلال، آبی که برای ساکنین دهکده به قیمت آن همه رنج تمام شده بود، اکنون به صورت مرداب در می آمد. ناگهان تصویر پوچ و نامربوطی به ذهنم راه می یابد. تصویر ساعت هایی که از کار افتاده است؛ تصویر همه ی ساعت های از کار افتاده، ساعت کلیساهای دهکده، ساعت ایستگاه های راه آهن، ساعت روی بخاری منازل خالی از سکنه و در ویترین مغازه ی ساعت فروشی فراری، لاشه ی ساعتهای مرده. جنگ است... دیگر ساعت ها را کوک نمی کنند.

 

_ در جریان تکلیف شاق مراسم تدفین، متوفی را دوست می داریم. اما با مرگ در تماس نیستیم. مرگ مسئله ی مهمی است. مرگ شبکه ی تازه ای است از روابط با افکار، اشیا و عادات متوفی. نظام و آرایش تازه ای است از جهان. به ظاهر هیچ چیز تغییر نکرده، اما در واقع همه چیز عوض شده است. صفحات کتاب همان است که بود، اما معنی کتاب تغییر کرده است. برای اینکه مرگ را احساس کنیم، باید ساعاتی را در نظر مجسم سازیم  که در آن به شخص متوفی نیاز داریم. در آن موقع جای او خالی است. باید ساعاتی را در نظر مجسم سازیم که او به ما احتیاج داشت. اما او دیگر به ما احتیاجی ندارد.

 

_ و خوب می دانم که مجال و میدان ذهن محدود است و در آن واحد بیش از یک مسئله را نمی پذیرد. اگر شما به ضرب مشت با کسی در آویزید و اگر فن نبرد، ذهن شما را به خود مشغول دارد، از ضربات مشت احساس درد نخواهید کرد.

 

_ هیچ موقعیتی در وجود ما شخصیت بیگانه ای را بر نمی انگیزد که خیالش را هم نکرده باشیم. زندگی کردن، به دنیا آمدن تدریجی است. اگر می شد شخصیتهای ساخته و پرداخته را عاریه کرد، کار زیاده آسان می بود!

 

_ هواپیمای شکاری مثل صاعقه بر سر انسان فرود می آید. دسته ی هواپیماهای شکاری که در ارتفاع 1500 متری بالای سر شما پرواز می کند و شما را زیر پای خود دیده، با صبر و حوصله اقدام می کند. چپ و راست می رود. جهت یابی می کند و موضع می گیرد. شما، شما هنوز بی خبرید. شما موشی هستید در سایه شهپر مرغ شکاری. موش تصور می کند که زندگی می کند. باز در میان گندم ها جست و خیز می کند، اما در آن هنگام اسیر چشم تیز بین شاهین است و از چشم شاهین دمی دور نمی شود. گویی با چیزی چسبنده تر از سریشم به آن چسبیده است. آری، شاهین دیگر رهایش نخواهد کرد.

 

_ آن هایی که روی زمین هستند، ما را تمیز می دهند، چون هواپیما وقتی در ارتفاع خیلی زیاد پرواز می کند، شال صدفی رنگ سفیدی مثل تور لباس عروس به دنبال خود می کشد. لرزش ناشی از عبور سریع هواپیما، بخار آب جو را به بلورهای یخ تبدیل می کند و ما در پشت سر خود، شیار ابری از پاره های سوزنی شکل یخ می کشیم.

 

_ اما جنگ یک ماجرای واقعی نیست، چیزی جز بدل ماجرا نیست. ماجرا متکی است بر فراوانی و غنای پیوندهایی که برقرار می کند، مسائلی که مطرح می کند و ابداعاتی که موجب می شود. برای اینکه بازی ساده ی شیر یا خط را به صورت ماجرا در آوریم، کافی نیست که در این بازی بر سر مرگ یا زندگی، شرط ببندیم. جنگ ماجرا نیست. جنگ یک نوع بیماری است، مثل بیماری تیفوس.

 

_ [...] اتاقم آشکارا آن چیزی را به من نشان می داد که اگر روزی به عنوان مسافری معمولی، از این قلعه ی روستایی دیدن می کردم، هرگز نمی توانستم آن را کشف کنم. در آن صورت این اتاق نمی توانست بیش از خلائی مبتذل، که تنها اثاثش یک تختخواب و یک کوزه ی آب و یک بخاری دیواری بدقواره بود، چیز دیگری به من نشان بدهد.

 

_ به جمله ای فکر می کنم که همسال کشورم است: « در فرانسه وقتی همه چیز از دست رفته به نظر می رسد، معجزه ای رخ می دهد و کشور را نجات می دهد.» به علت آن پی برده ام. گاهی اتفاق افتاده که فاجعه ای دستگاه زیبای اداری را از کار انداخته است و چون این ماشین را تعمیرناپذیر تشخیص داده اند، به جای آن، به حکم اینکه کاچی به از هیچی است، از افراد ساده استفاده کرده اند و افراد همه چیز را نجات داده اند.

 

_ وقتی دست سرنوشت احساس عشقی در دل انسان بر می انگیزد، در وجود انسان همه چیز از این عشق نظام می گیرد و عشق احساس وسعت را برایش می آورد. زمانی که در صحرای [آفریقا] سکونت داشتیم، اگر در دل شب اعراب در اطراف آتش هایی که برافروخته بودیم، ظاهر می شدند و ما را از خطرات دور دست آگاه می کردند، بیابان به بار می نشست و معنایی پیدا می کرد. وسعت صحرا ساخته ی این پیک ها بود. موسیقی نیز وقتی زیباست همین حال را دارد. همینطور رایحه ی یک گنجینه ی قدیمی، موقعی که خاطرات را بر می انگیزد و آنها را به یکدیگر می پیوندد.

 

_ در دوران صلح هرچیز در لاک خودش است. در دهکده، شب هنگام دهاتی ها به خانه بر می گردند. غلات به انبارها بر می گردند. لباسهای زیر و ملافه های تاشده را در گنجه ها می چینند. در دوران صلح، انسان می داند که هرچیز را در کجا پیدا کند. انسان می داند که هریک از دوستان خود را کجا بیابد. همچنین می داند که شب را در کجا به روز خواهد آورد. آه! وقتی که شیرازه از هم می گسلد، وقتی که انسان در دنیا جایی ندارد، وقتی انسان نمی داند در کجا به سراغ کسی که دوست دارد برود، وقتی شوهری به دریا رفته بازنگشته است، در آن موقع است که صلح می میرد.

 

_ وقتی تعادلی زیاده ناپایدار است، برای برهم زدن آن گاهی یک چشم برهم زدن، یک حرکت کافی است! کوهنوردی سرفه می کند و بهمنی را از کوه سرازیر می سازد. و حالا که او بهمن را سرازیر کرده، همه چیز تمام است.

 

_ از بیرون گود ماندن همواره نفرت داشته ام.

 

_ هشده یک درجه دار قدیمی است که تازگی به درجه ی ستوانی رسیده است. بی شک نیمچه سوادی دارد. بلد نیست هیچ یک از کیفیات وجود خود را بیان کند. اما بنای روح او تمام است. وقتی پای هشده در میان باشد، کلمه ی وظیفه همه ی آب و تاب خود را از دست می دهد. انسان دلش می خواست بار وظیفه را همان طور که هشده می کشد، بکشد. چون خود را با هشده مقایسه می کنم همه ی سرگرمی های ناچیز، همه غفلتها، همه ی تننلیها و علاوه بر این همه ی بدبینی های خود را به باد ملامت می گیرم. این نشانه ی فضیلت نیست، نشانه ی حسادتی است که خوب درک شده است. دلم می خواست اثر وجودی ام به اندازه ی اثر وجودی هشده باشد. درخت وقتی بر بیخ خود استوار باشد، زیباست. ثبات هشده زیباست .هشده هیچ گاه مایه یاس نمی شود.

 

_ من جنگ کردم تا کیفیت یک شعله ی روشنایی را حفظ کنم، نه آنکه فقط خوراک تن را از تصرف دشمن برهانم. من به خاطر نور افشانی خاصی جنگ کردم که نان در خانه های کشورم به شکل آن در می آید.

 

_ شکست... پیروزی... این تعبیرات قالب را درست نمی توانم به کار ببرم. پیروزی هایی هست که انسان را به شور می آورد، پیروزی های دیگر هم هست که انسان را به پستی می گرایاند. شکست هایی هست که می کشد و شکست های دیگری هم هست که بیدار می کند. زندگی با اعمال بیان میشود نه با اوضاع.

تنها پیروزی ای که درباره ی آن نمی توانم شک داشته باشم، قدرتی است که در دل دانه ها آشیان دارد. همین که دانه ای در دل خاک تیره کاشته شد، پیروز است. اما گذشت زمان باید تا شاهد پیروزی وی در وجود گندم شویم.

 

_ انسان اگر از روی گفتار یا جهت سیر اعمال داوری کند، به آسانی دچار اشتباه  می شود. آنکه به جانب خانه ی خود روان است، معلوم نیست به سوی جدال می رود یا به سوی عشق. از خود خواهم پرسید: «او چگونه انسانی است؟» و فقط در آن موقع پی خواهم برد که به کدام سو متمایل است و به کجا خواهد رفت. انسان سرانجام به سویی می رود که کفه ی وجودش بیشتر به آن سو متمایل است.

 

_ در بازگشت از ماموریت خود بر فراز شهر آراس [...] در سکوت آن شب بیتوته در دهکده، در حالی که به دیوار تکیه داده بودم، قواعد ساده ای را برای خود مقرر می دارم که هرگز از آن سرپیچی نخواهم کرد.

چون از آنان هستم، هر کاری هم که بکنند، منکر آنان نخواهم شد. هرگز در برابر غیر به ضد آنان داد سخن نخواهم داد. اگر دفاع از آنها ممکن باشد، دفاع خواهم کرد. اگر مرا در ننگ و بدنامی غرقه کنند، این ننگ را در دل حبس خواهم کرد و دم نخوام زد. در آن هنگام هر نظری که درباره ی آنها داشته باشم، هرگز بر ضد آن شهادت نخواهم داد. شوهر، خانه به خانه نمی رود جار بزند که همسرش هر جایی است. او با این کار شرف و آبروی خود را نجات نخواهد داد. زیرا همسرش خانگی اوست. او نمی تواند از راه مخالفت با او کسب شرف کند. فقط موقعی که به خانه برگشت، حق اظهار خشم دارد.

 

_ ایمان دارم که برتری «انسان» یگانه «برابری» و یگانه «آزادی» را که دارای معنایی باشد، پی ریزی می کند. من به برابری حقوق «بشر» از خلال هر فرد ایمان دارم. ایمان دارم که «آزادی» همان آزادی عروج «انسان» است. برابری اینهمانی نیست. «آزادی» تجلیل فرد به زیان «انسان» نیست. من با هر که بخواهد آزادی «انسان» را به فرمان یک فرد – یا توده ای از افراد- درآورد خواهم جنگید.

 

پی نوشت: کتاب را با ترجمه ی اقدس یغمایی و از انتشارات امیر کبیر خواندم.

در انتشار این مطالب از کتاب، از ناشر اجازه گرفته ام.

­