احساس رهایی دارم، احساس از بند آزاد شده. بالاخره این چند شب و روز سخت آخر آذرماه تمام شد. بالاخره این همه استرسی که الان فکر می کنم بیهوده تحمل کردم، تمام شد. فکر می کنم بعضی از رویدادها تا زمانی که اتفاق نیفتاده، به نظر بزرگ و مهم می آیند اما درست چند دقیقه بعد از پایان یا حتی در هنگام مواجهه با آنها، می بینیم آنچنان هم بزرگ نبوده اند و ما بیهوده انرژی و ذهن و وقت خود را پای آن مسئله گذاشته ایم. چه خوب که تمام شد. چه بهتر که دیگر به آن مساله فکر نمی کنم. بعضی وقتها خواستن یک آدم، یک ارتباط، یک شغل می تواند جزء اینها باشد و این می تواند باعث تنش ذهنی انسان شود. اما چند دقیقه بعد از رویارویی با آن مسئله، مهم نیست بعد از آن چه اتفاقی بیفتد. به نتیجه اش، به برد و باختش فکر نمی کنم. فکر می کنم خود انسان و هدف هایش، مهمتر باشد. فکر می کنم به این همه استرس نمی ارزید. به کارهایی که می توانستم در آن چند روز و چند شب آخر آذر انجام بدهم و انجام ندادم.

اما چه خوب شد با همه ی این تنشها، بر این فکرهای آزاردهنده پیروز شدم و یلدا و دور هم بودنش را از دست ندادم و خاطره ی به یادماندنی ای در ذهنم ماند. سال گذشته یلدا نداشتیم و سال قبل تر با دوستان در یک  جمع کوچک.

یلدای امسال متفاوت بود. بعضی وقتها چه قدر لذت بخش است این دور هم جمع شدنهای بزرگ. مدتها بود آن را تجربه نکرده بودم. این دیدارهای بعد از چندین ماه.

یلدا بهانه ی خوشایندی است، برای لبخندهای دوباره، برای گوش دادن به حرفهای بزرگترها که وقتی چیزی را باور داشتند، به آن می رسیدند، برای گوش دادن به حرف کوچکترها که چقدر بزرگ شده اند و از تجربه های مشترک می گویند. برای هم بازی شدن با سام  و ماشین پلیسش. برای فال حافظ گرفتن حتی اگر از روی شماره صفحه باشد. دلم برای همه ی اینها تنگ شده بود.