پیش نوشت: این نوشته یک نظر و تجربه ی شخصی است و تمرین خودافشایی. مدرکی برای درستی حرفهایم ندارم اما برای خودم مفید بود و موثر.

برای من که درونگرا هستم و از هرچه حرف بزنم، از خودم و درونیاتم بسیار کمتر می گویم و وقتی هم که حرف می زنم پشیمان می شوم، فکر می کنم این عنوان، توصیه ی به جایی است. این را وقتی فهمیدم که سرانجام وزن این همه حرف نگفته را نمی توانستم تحمل کنم و سرانجام گفتنشان اگرچه با بغض و اشک همراه بود، اما آرامم کرد و بسیار احساس سبکی کردم.

گاهی این کم حرفی مرا به ستوه می آورد،می رنجاندم اما همچنان اصرار داشتم گفتگو با خود و نه دیگری، می تواند این بار سنگین را کم کند اما اشتباه فکر می کردم.

ما گاهی با خود بسیار سخن می گوییم و با کسی که باید، کم. شاید و به احتمال زیاد، زیاده روی در آن و کم گویی در این، ما را از درون آشفته کند. ما گنجایش ذخیره ی همه ی حرفهایمان را نداریم. بعضی حرفها باید بیرون ریخته شوند.

فکر می کنم بعضی وقتها بهتر است صدای خودمان را وقتی که درمورد خودمان حرف می زنیم، بشنویم. بشنویم آن درد و رنج را با گوشهایمان و نه فقط در ذهنمان که مغز وقتی صدا را می شنود انگار مسئله را طور دیگری می بیند. بعدها وقتی به لحن صدایمان، نفسهایمان و حرفهایی که زندانی دهان بسته مان بوده اند، فکر می کنیم، می بینیم چه ظلمی کرده ایم به این روان نازک آزرده.

گاهی باید دست از حرف نزدن برداریم و حرفهایی که بارشان برایمان سنگین شده و ما را از درون می خورد، به کسی که اهلش است، بگوییم. فقط بگوییم. می دانم شنیدن این حرفها حال خوش را ناخوش می کند، اما دوستانی هستند که رنج آن را تاب می آورند و بسیار از آنها ممنونم.

نگذاریم این درد، این سکوت، مزمن شود که آن موقع ممکن است جلوی این سیلاب را نشود گرفت.

یاد "داستان یک دوست" اروین د. یالوم در کتاب پلیس را خبر می کنم، افتادم. داستان باب بِرِنت با هویت واقعی رابرت برگر که در مورد گذشته اش اصلا حرف نمی زد.

اروین د. یالوم در جایی از کتاب درباره ی او می نویسد نکته فقط این نبوده که او درمورد گذشته اش حرف نمی زد بلکه من هم نمی خواستم چیزی بدانم و هر دو سکوت کرده بودیم.

شاید گاهی دلیل این حرف نزدن این باشد که کسی را نمی یابیم که بخواهد درموردمان بداند،

شاید گاهی دلیل این حرف نزدن این باشد که ما به عنوان شنونده نسبت به آدمهای زندگی مان بی توجهیم و سکوت کرده ایم.