این نوشته حال شما را خوب نخواهد کرد. برای عزیزترینی است که از دستش داده ام.

 

سلام رفیق جان، رفیقی که دیگر نیستی. بعد از تو دیگر به هیچ کس نگفته ام رفیق. بعد از تو حرفهای زیادی دارم و رفیقی که ندارم.

تقویم و سال می‌گویند تو دیرتر از ما آمدی و اگر به حساب بود باید از ما دیرتر می رفتی. چه معادله ی احمقانه ای. تو این حسابها را برهم زدی. زود رفتی برادر جان

جایت را هنوز تجربه نکرده ام اما می‌دانم سرد است. امیدوارم آنجا آرام باشی برخلاف اینجا که هراس‌های دنیا  و رنجها و آدمهایش نا آرامت کرده بود.

خوابت را می بینم رفیق، یک خواب تکراری، خواب می بینم مثل قبلترها کنار مایی. آرامی، لبخند به لب داری. آن لحظه، زمانی که فکر میکنم این خواب واقعیت دارد، من خوشحال ترین آدم جهانم. اما کمی بعد متوجه میشوم این فقط یک رویاست و تو دیگر نیستی و دوباره همه چیز روی سرم آوار میشود.

بعد از تو زندگی ما تقسیم شد نمیدانم به چند بخش، به چند تکه ولی هرکداممان تقسیم شدیم، خودمان، زندگیمان.

 بعضی کلمه ها برایم رنگ باختند و بعضی دیگر معنای تازه ای پیدا کردند. آدمها، زندگی، مرگ، زخم، عمق، سکوت.

یاد گرفتم بیشتر از آنکه تولد مهم باشد مرگ مهم است آنکس یا آنچیز وقتی که نیست میتوانست نباشد اما اگر موجودی خلق شد به ناچار محکوم به مرگ است. خواه یک ثانیه بعد خواه صد سال بعد. و این را ناگزیریم بپذیریم. و از این دو مهمتر زندگی، اگر بگذارند...

شبیه تو زیاد شده برادر جان، بعد از جلسه ی مشاوره، در خیابان تو را دیدم، فکر کردم تویی، کاش تو بودی اما تو رفته بودی. همه ی آن حرفهای مشاور دود شد و من دوباره در خودم رفتم.

یا چند روز قبل بازهم خودت بودی، ای کاش فاصله چند ثانیه ای بین این وهم و اینکه بفهمم تو نیستی بیشتر میشد، ای کاش بار دیگر که شبیه تو را ببینم چندثانیه یادم رود تو نیستی و من غرق تماشای تو شوم.

برادر جان نمیدانم با آن جاهایی که رفتیم چه کنم؟ با کتابهایت که می‌خواندی و به من هم میگفتی بخوان و باهم درموردش حرف بزنیم چه کار کنم؟ با خاطره هایت چه کار کنم؟ با این شهر، با این اتاق، با این همه تو چه کنم؟ با نوشته هایت، هدفهایی که داشتی و آنها را روی کاغذ نوشته بودی و نشانم میدادی. و انگیزه هایی که آنها را از تو دزدیدند. چه کنیم که جامعه و زمانه ی بی رحمی داریم.

کتابهایت هم هستند. دوربینت، سه تارت. جرات لمس آنها را ندارم، حتی جرات دیدنشان،  چه قدر ما نفهمیدیم تو را.

دیگر نه از مسابقات موتو جی پی خبر دازم و نه می دانم ولنتینو روسی چندم شده. اینها با تو بود که جذاب بودند. چقدر تلاش می کردی که مفاهیم و اصطلاحات موتور و ماشین را به من یاد دهی و من خنگ تر از آن بودم که امیدوارت کنم.

یادت هست می گفتی کاش احمق بودی. در مورد میلاد پسر همسایه مان که سندرم داون داشت، می گفتی خوش به حالش او دارد زندگی میکند. شاد است. راستی میلاد برایت خیلی گریه کرد. او شاید بیشتر از ما غم از دست دادنت را فهمیده بود.

امیدوارم آرام باشی رفیق جان

مرا ببخش. ببخش که کاری از دستم برایت برنیامد. مرا ببخش که جرات نوشتن همه ی چیزها را ندارم.

 راستی راست میگفتی برادر جان هیچ نجات دهنده ای نیست.